۲ مطلب در فوریه ۲۰۲۱ ثبت شده است

مرضی که هیتلر در اواخر عمرش گرفت

  • هایتن
  • چهارشنبه ۱۷ فوریه ۲۱
  • ۰۸:۲۰
  • ۳ نظر

از صحبت کردنایی که شفاف نباشه خوشم نمیاد و شاید خودمم کمابیش به همین مرض دچار شدم. از یه سنی به بعد هم یا نباید حرف بزنیم یا فقط حرفای جدی بزنیم یا مثل یه گور خر پیر از دست شیرهای جوان فرار کنیم و ناله‌های ناامید‌کننده سر بدهیم. می‌دونی، با خودت فکر می‌کنی اگر کمی از زندگی گله کنی همه منتظرن تو رو یه گور خبر پیر بازنده در نظر بگیرن در حالی که خب نمی‌گن یه گرگ هم بعد از خوردن یه شام سنگین افسردگی می‌گیره، مثل هیتلر در اواخر عمرش دچار توهم شده‌م. در کل نباید اجازه بدم هیچ وضعیتی بهم چیزی دیکته کنه. به نظرم کسی که بتونه به تلاش کردن ادامه بده آدم موفقی هستش. قهرمان دوی صد متر جهان رو در نظر بگیرین که در عصر حجر زندگی می‌کرده و کارش دزدیدن تخمای دایناسورا بوده، خب آدم افسردگی می‌گیره. شانسی که اون داشت این بود که منتظر نبود کسی کشفش کنه و ازش تقدیر کنه و احتمالا آدم نفهم و نادونی بوده. بیشتر ما جای اشتباهی هستیم. مثلا فرض کنید پروین اعتصامی با یه بازاری خوش‌اخلاق و اهل کباب بره ازدواج می‌کنه و یه دختر ساده‌ای با یه شاعر دمدمی مزاج مثل سهراب ازدواج می‌کنه، می‌دونین، نمی‌شه گفت هیچ‌کدوم از این چهار نفر موفق یا شکست‌خورده هستن فقط جای درستی نیستن و احتمالا همه شون افسرده باشن. حالا البته من روانشناس نیستم و احتمالا پروین با سهراب هم ازدواج می‌کرد کارشون به طلاق و خیانت و این چیزا می‌کشید، بیشتر شاعرا این شکلی‌ان، ولی خب به هر حال. می‌خوام بگم من هنوز شهامت نوشتن دارم و این خیلی اتفاق بزرگیه و تازه دارم تلاش هم می‌کنم. غیر از این عرض زیادی ندارم و خواستم این مسئله رو روشن کنم.

بعضی وقتام یه مسیر کاملا بکر رو در زندگیت طی می‌کنی و کسی نیست خبری از آینده بهت بده، مثلا من همچین نگاهی نداشتم که آدم‌ها می‌تونن بدون اینکه بخوان از هم سوءاستفاده کنن برای هم‌دیگه مفید باشن، نسبت به بیشتر آدما بدبین بودم و در کل تنهایی رو ترجیح می‌دادم. آرزو می‌کردم یکی یه توصیه‌ای غیر از این بهم می‌کرد.

قصد دارم سال بعد کارم در شرکت فعلی رو رها کنم یا حضورم رو خیلی کمترش کنم و یه شرکت برای خودم داشته باشم. یه مشکلی که دارم شریک مناسبی برای این کار ندارم. با یکی از دوستانم در این مورد صحبت کرده‌م ولی مطمئن نیستم بتونیم با هم به نتیجه برسیم. حالا پیش می‌ریم. چند روزی هست محمدرضا، برادرزاده‌م، که 7 سالشه شب‌ها بهم پیام می‌ده که عموجون بیا چت کنیم. بعدم خودش هیچ حرفی نمی‌زنه و فقط با حرفای من مخالفت می‌کنه و احساساتی هم می‌شه. مثلا یه خورده بهش فشار آوردم که یه شعر از روی کتاب خواهرش برام بخونه با بغض گفت نمی‌خوام بخونم، نمی‌خوام. وقتی در مورد جدول ضرب باهاش حرف زدم شروع کرد به مسخره کردنم که هفت هشت تا پلنگ و شش تا، یه دقیقه اینو تکرار کرد. از زندگیم یه خورده براش گفتم که کمی فیزیک کوآنتوم خوندم، خیر سرم با این حرفا می‌خوام کارتون دختر کفش‌دوزکی از سرش بیفته و به این چیزا فکر کنه. 

زل زدن به نیستی

  • هایتن
  • سه شنبه ۲ فوریه ۲۱
  • ۱۱:۱۸
  • ۸ نظر

صبح‌ها خودم رو بعضی وقتا تو تله می‌ندازم و شروع به خوندن خبر می‌کنم و بعد دلم می‌خواد تا آخر عمرم خبر بخونم. به هر حال چاره‌ای نیست باید شروع به کار روزانه کنم. حالا چاره که می‌گی انگار از یک چاه عمیق صحبت می‌کنی، این طور نیست. می‌دونی، زندگی یه طوری شده که اطرافت پر از آدمایی شده که نمی‌شناسی و هیچ حرفشون رو تو رو به یاد جایی که خودت قبلا بودی نمی‌ندازه. یک جایی در شرح حال قوام، نخست وزیر سابق ایران، از قول سفیر انگلیس نوشته بود که این مردک هم مثل همه‌ی ایرانی‌ها توهم باهوش بودن داره، می‌خوام بگم نمی‌دونم از کجا می‌شه فهمید کسی با بقیه فرق داره و شاید تا حالا دقت نکرده باشین ولی آدمای خنگ و باهوش خیلی به هم شبیه هستن و هردوشون روحیات خاصی دارن و احتمالا اگر روشون آب سرد بپاشی عکس‌العملشون شبیه هم باشه و نتونی از این آزمایش برای تشخیص خاص بودنشون استفاده کنی. ولی خب، در بلندمدت معمولا متوجه می‌شی گیر کی افتادی. فکر کردن به این چیزها خسته‌م می‌کنه، یک آدمی رو تصور کنید که رسالتش در تمام عمر بالا رفتن از یک کوه بی‌پایانه، ممکنه یک روز یک جایی وایسته و بگه آه.

راستی من معمولا خیلی کم برای کسی کامنت می‌ذارم پس لطفا پادشاه کشور از‌خود‌راضیا نباشین و اگر کامنتی گذاشتم جواب بدین و اگر کامنت بلند گذاشتم جواب یک‌کلمه‌ای ندین، احساس خوبی نیست. هر چند من معمولا مثل یک شیر نفهم ادای بی‌خیالا رو خوب در میارم. می‌دونین اگه به یه شیر بگین تو چرا آهوهای بی‌گناه رو می‌خوری چه جوابی بهتون می‌ده؟ احتمالا مثل این دوستانی که به کامنت من جواب نمی‌دن چیزی نمی‌گه و بهتون زل می‌زنه و شما با خودتون فکر می‌کنین شیر بیچاره از این سوال منقلب شده در حالی که داره آماده می‌شه شما رو هم بخوره و شما به نیستی خودتون زل زدین.

حالم خوبه و اون عکس بالا هم دسکتاپ کامپیوترمه. من اولش فکر می‌کردم این خرسه تو اون چادر زندگی می‌کنه گفتم چقدر قشنگ، ولی بعدا فهمیدم یه سری کوهنورد، بی‌خبر از همه‌ جا، اون‌جا خوابیدن و منتظر نیستی خودشون هستن و اون خرسه هم اصلا قشنگ و دوست‌داشتنی نیست و همچین ادعایی هم نداره. به هر حال این عکس قرار بوده یه ترکیبی از خرس و ماه و یه قله‌ی کوه تو یه دنیای ناقص دایره‌ای باشه، اون هواپیما روی ماه هم هست. 

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها