
مرد جوان با پیراهن آستین کوتاه چهارخانه و تهریشی بور و قدی کوتاه وارد اتاق نگهبانی شد. با ماسکی که زده بود دماغ و دهانش پیدا نبود ولی پیشانی بلندی داشت و موی سرش کم پشت بود. حرکاتش آرام بود و برای کاری که آمده بود عجله نداشت و از نگاه مستقیم فرار میکرد و نور که به چشمان او میرسید سرعتش کم میشد. مردمک چشمهایش همیشه در حال لرزیدن بود. واپس زدگی نگاهش تو را از صحبت جسورانه وامیداشت. نگهبان با احترامی که به صورتی طبیعی و نه با قدرت تشخیص یا شناخت بر او حاصل شده بود به مرد جوان گفت تلفن را بردارد و کارش را به دفتردار بگوید، مرد جوان همین کار را کرد و بعد روی صندلی کنار میز تلفن نشست و به صحبتهای جوان خوزستانی که دو متری جلوتر روی تکصندلی روبروی پیشخوان نشسته بود گوش سپرد که چشمش مدام دنبال مخاطبی میگشت تا از سختیهای سربازی برایش تعریف کند. کلاهش را دستش گرفته بود و مدام راست و مچالهاش میکرد بدون اینکه خشونتی در این کار به خرج دهد. بقیه از روی کنجکاوی سوالی میپرسیدند و کنجکاوی میکردند. مرد جوان قدبلندی که شکمش برآمده بود مدام اظهار تعجب و شگفتی میکرد و شور جوان خوزستانی سبزهرو برای تعریف کردن را بیشتر میکرد. نگهبان، پسرک قدکوتاه با چشمهای سبز مچاله شده و صورتی باد کرده بود. موهای مجعد بوری داشت و دندانهایش با اینکه نامنظم بود بر زیبایی چهرهاش میافزود. حاکم این جلسهی غیر رسمی او بود که پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بود و فقط سر و قسمتی از شانهاش پیدا بود.
سرباز وظیفهی بیست و خوردهای ساله، لاغراندام بود و صدای بم و سنگین و دو رگهای داشت، از آن صداهایی که آدمهای مهم دارند. داشت از پسر جوان دیگری که سراسر مشکی پوشیده بود و بندی از چرم بر ساعد دستش پیچیده بود امضا و اثر انگشت میگرفت که کارت پایان خدمتش را بهش بدهد. باید شماره تلفن و آدرس خانه را وارد میکرد. پسر جوان سیاهپوش اصرار داشت که این کار را با دقت انجام بدهد در حالی که شلوار و تیشرت گشاد مشکیاش را با شلختهگی پوشیده بود و چیزهایی از جیبش آویزش بود و موهای سیاه سر و صورتش را مدتی بود اصلاح نکرده بود. داشت در گوشیاش دنبال شماره تلفن و آدرس میگشت. سرباز وظیفه گفت نیازی نیست اینها را دقیق وارد کنی، ولی پسر جوان سیاهپوش شلخته بیاعتنا بود و اصرار داشت همین یک کار را به درستی انجام دهد. با دستپاچهگی گفت الان پیدایش میکند، شمارهی خودش را فراموش کرده بود.
سرباز وظیفه کارت را بهش داد و ازش پرسید حالا چه احساسی داری که کارت پایانخدمتت را میگیری، پسر جوان سیاه پوش با صبر و حوصله و در حالی که کارت را مثل یک موجود بیجان زیر و رو میکرد با بیتفاوتی به همهچیز گفت: ببین چه میگویم، سربازی که شروع میشود با خودت میگویی کی تمام میشود و وقتی تمام شد هیچ احساسی نداری. یک جمله برای فرار از مسئولیت توصیف خودش بود ولی سرباز وظیفه گفت عجب جملهی بامعنایی گفتی. صدایش آنقدر تیز و سنگین بود که تو با خودت فکر میکنی شاید تو اشتباه میکنی که پسر جوان سیاه پوش فقط داشت مزخرف میگفت.
سرباز وظیفه رو به نگهبان خوشقیافه کرد و گفت تا حالا دویست تایی کارت پایانخدمت دادهام، فکر میکنم تا آخر سربازیام دو هزار تایی کارت میدهم. نگهبان خوشقیافه که ترک هم بود گفت من اگر جای تو بودم، اطرافش را بررسی کرد و از پنجره به داخل پادگان نگاهی انداخت، دنبال چیزی میگشت که این اطراف بشود پیدا کرد، من اگر جای تو بودم از این افسردگی خودم را با گازروئیل میکشتم. البته شانسی که ما داریم این است که آخر سر خودمان یک توک پا میرویم دفتر، خودمان کارتمان را میگیریم، بله ما این شانس را هم داریم. بعد هم رو به رادیوی کنار دستش کرد و با عوض کردن موجش گفت اینجا مسئول رادیول منم و شروع کرد به ترکی خاطرات مرخصی آخرش را برای دوست کناریاش که پسر جوانی با صورتی فرو رفته و بینی تیز و دراز برآمده بود تعریف کرد.
مرد جوان، با پیراهم آستینکوتاه چهارخانه، مشخصات را به طور کامل، ولی نه به دقت جوان سیاهپوش شلخته، وارد کرد. شماره تلفن منزل را یک شمارهی بیخودی وارد کرد چون شمارهی ثابتی نداشت و سرباز خوشصدا هم با صدای سنگینش گفته بود اینها اهمیت ندارد. سرباز وظیفه، بیهیچ تشریفاتی، ولی با دو دست و با کمی تعلیق، گفت بفرمایید و کارت را به دست مرد جوان داد که عجیب به نظر آمد و احتمالا کمی هم دور از ادب بود. مرد جوان منتظر بود نظر و احساس او را هم بپرسند. البته دقیقا منتظر این سوال نبود ولی منتظر یک لبخند و چیزی متفاوت بود. سرزنشی هم بر کسی نبود، قیافهی مرد جوان طوری بود که تو گویی جسمش اینجا بود ولی روحش چند کیلومتری آن طرفتر ساکت نشسته بود. کسی را شوق حرف زدن با او بهش دست نمیداد. به سرباز وظیفه گفت ممنونم و چشمش را گرداند و از همه خداحافظی کرد. سربازها از حرف زدن مرد جوان تعجب کردند و ساکت بودند، انگار بیماری به معجزه شفا یافته باشد. سرباز خوشصدا خطاب به همه گفت ازتان خداحافظی کرد، همه با هم گفتند خداحافظ. مرد جوان موقع خارج شدن از در اصلی رو به سرباز خوش قیاقهی نگهبان کرد و به ترکی گفت سالم و سلامت بمانی. نگهبان خوشقیافه و پسرک دراز با صورت فرورفته که از ترک بودن مرد جوان جا خورده بودند با صدایی بلند خندیدند.