دایی قوچعلی، نصرالله، مدام بهش می‌گفت پسرم دست از این کارها بردار، ما اهل قمار نیستیم ولی قوچعلی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. شب‌ها قماربازی می‌کرد و روزها با همه دعوا می‌کرد. آخر، کار به جایی رسید که ارباب بهش گفت باید از روستا بیرون برود، همان کاری که با پسرعموی مادرش، حاج محمد، کردند. نصرالله، پسرعموی حاج محمد، هر چند وقت برای دیدن خواهرش، معصومه، مادر قوچعلی، به روستا سر می‌زد وگرنه او را هم به همراه حاج محمد از روستا بیرون انداخته بودند. قدرت، بردار حاج محمد را کشتند و خودش و کسانش را از روستا بیرون کردند، داستانش را یک وقت دیگر باید بگویم ولی فکر قدرت از ذهن قوچعلی بیرون نمی‌رفت. پدر خودش از نزدیکان ارباب بود و این هم اوضاع را بهتر نمی‌کرد فقط وقتی قوچعلی را از روستا بیرون انداختند به خانواده‌اش کاری نداشتند، از صدق سر پدرش.

روستا به روستا می‌رفت و یک جا نمی‌ماند. در خرمن یکی از همین روستاها بود که قوچعلی چشم‌هایش را ریز کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را جلوی صورتش بالا آورد و التماس کنان به پیرمردی نزدیک شد در حالی که مدام داد می‌زد تو را به هر چی می‌پرستی به من شلیک نکن. پیرمرد بیچاره اصلا قصد شلیک کردن نداشت، از وقتی حزب به روستاها حمله می‌کرد یک تفنگ روی دوشش می‌انداخت که کسی کاری باهاش نداشته باشد. قوچعلی نزدیک که شد پرید و تفنگ را از دست پیرمرد قاپید. پیرمرد که دستپاچه شده بود گفت مرد حسابی چه کار می‌کنی تفنگ من را پس بده. قوچعلی تفنگ را به سمت پیرمرد نشانه گرفت و گفت نزدیک بیایی زدمت، بی‌صبری نکن، تفنگت را برایت پس می‌آورم، کجا می‌نشینی؟ آدرس را از پیرمرد گرفت و راهی روستای بعدی شد.

نزدیک روستا که رسید بچه‌ها توی دشت گوسفند می‌چراندند. صدایشان کرد و گفت بگید ببینم در این روستا کی اسب و اسلحه دارد؟ بچه‌ها گفتند منصور یک اسب دارد، قوچعلی آدرس خانه‌ی منصور را گرفت و راهی شد. به خانه‌ی منصور که رسید غروب شده بود در را کوبید و منصور خودش در را باز کرد. مرد خوش‌چهره و میان‌بالایی بود. قوچعلی تفنگ را سمتش گرفت و گفت برو اسبت را بیاور، منصور گفت من اسبی ندارم. قوچعلی گفت ساکت باش وگرنه شکمت را پر از دود می‌کنم، برو اسبت را بیاور. منصور رفت و اسب را آورد. قوچعلی راهی روستای بعدی شد.

نزدیک روستا که رسید دوباره بچه‌های توی دشت را صدا کرد و بهشان گفت بگید ببینم اینجا کی اسب و اسلحه دارد؟ بچه‌ها گفتند نوروز و اسماعیل اسلحه دارند، آدرس خانه‌ی نوروز و اسماعیل را گرفت و راهی شد و با تهدید پر کردن شکمشان با دود، اسلحه‌ی هر دوشان را گرفت. قوچعلی حالا یک اسب داشت یک اسلحه که از پیرمرد گرفته بود را بر شانه‌ی راستش انداخته بود و دو اسلحه که از نوروز و اسماعیل گرفته بود را بر شانه‌ی چپش انداخته بود. اسب را راند به سمت روستای پیرمرد.

در خانه که را زد خود پیرمرد در را باز کرد. بهش گفت آمده‌ام به قولم عمل کنم، این هم تفنگ تو. پیرمرد چاقو ساز بود، به قوچعلی یک چاقو هدیه داد و قوچعلی به سمت روستای خودش تاخت. به روستا که رسید بین مردم ولوله افتاد که قوچعلی برگشته. رفت بالای بام خانه‌اش و داد زد به همه بگویید قوچعلی برگشته، هر کس با من کار دارد بیاید.