۲ مطلب در می ۲۰۲۴ ثبت شده است

اسب‌دوانی

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۶ می ۲۴
  • ۱۲:۰۷
  • ۲ نظر

قاطر هنرمند

دیروز داشتم به یه ویدیو از سمیناری در مورد جدال نیچه و هایدگر نگاه می‌کردم. پروفسور اولی که مقدمه‌چینی می‌کنه در مورد موضوع این جلسات و در طی اون نظرات خودش رو هم مطرح می‌کنه کارش رو خیلی خوب و حساب شده انجام می‌ده ولی نفر دوم شتاب‌زده و بی‌مبالاته و دو بار دستش به میکروفن برخورد می‌کنه و صدای خراش بدی وسط ارائه‌ش شنیده می‌شه. من اینو دوست نداشتم و به نظرم برای جلسه‌ای که برای دو متفکر بزرگ دو قرن اخیر دنیای غربه باید بیشتر مواظب می‌بود. بعد خب شروع کردم یک حدسایی در مورد شخصیت همچین آدمی هم زدم که زخمت و ناتراشیده‌ست ولی امروز که در مورد خودم فکر می‌کردم به نظرم اومد من هم بیشتر موقع‌ها نسبت به ظاهرم بی‌ملاحظه هستم و عطر و ادکلن استفاده نمی‌کنم و برای اتو کشیدن لباسام وقت نمی‌ذارم. اگر تلاشی هم در این جهت بکنم موقتی هستش معمولا هم نابجا و نچسب به نظر می‌رسه و ترجیح می‌دم اینجور مواقع خودم رو به ندونستن و حواسم نبودن بزنم و داشتم به جایی می‌رسیدم که به همه حق بدم از من خوششون نیاد و جدی‌م نگیرن ولی بعد با خودم گفتم خب این چیزیه که من هستم یا اون استاد هست، زمخت و نابجا و نتراشیده و بی‌ملاحظه و شتاب‌زده، نمی‌خوام بی‌اهمیت جلوه‌ش بدم ولی چیزی نیست که به خاطرش کابوس ببینم و اولویت اولم باشه امیدوارم ویژگی‌های مثبتی هم داشته باشم که تا حدودی جبرانش کنه، چون واقعا بلد نیستم جور دیگه‌ای باشم، کلا نابه‌جام. یعنی اون روز داشتم فکر می‌کردم من یه قاطرم که تو مسابقه‌ی اسب‌دوانی شرکت کردم و حتی اگه قهرمان هم بشم خوشحالی کردن و با افتخار راه رفتن مثل اسبا رو بلد نیستم. از یه لحاظ هم نسبت به این وضعیت خوش‌بینم چون فکر می‌کنم آدم خوش‌شانسی هستم که بیشتر مردم کاری به من ندارن، یه کم خوش‌بینی پیچیده‌ای هستش ولی یه فیلتر طبیعی هستش و رایگانه. من اون مؤلفه رو ندارم که کسی با نگاه اول چیزی در من ببینه در کل هم اینطور نیستم که با ورودم به یه اتاق فضا رو تحت تاثیر قرار بدم، منش یه اسب رو ندارم و همینکه خودم رو به قاطر تشبیه می‌کنم خودش تا حدی گویای احوال من هست و مثلا سعدی من جایی سراغ ندارم خودش رو به قاطر تشبیه کرده باشه.

سری توی سرها

  • هایتن
  • شنبه ۴ می ۲۴
  • ۱۴:۲۱
  • ۰ نظر

سری توی سرها

شاید بتوانم روزی سر دربیاورم. منظورم از اوضاع جهان و این چیزها نیست، منظورم مثل ققنوسی‌ست که از آتش سر دربیاورد. این احساسی هست که دارم و بیشتر وقت‌ها فکر می‌کنم که بقیه هم همچنین احساسی یا چیزی شبیه آن را دارند و همه فکر می‌کنند ققنوس بودند و در زندان تن اسیرند. حالا من احساس ققنوس بودن ندارم و فقط آن بخش سردرآوردنش منظورم بود.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها