۲ مطلب در ژانویه ۲۰۲۵ ثبت شده است

مغز پوچ پادشاهی که در آتش افتاد

  • هایتن
  • شنبه ۱۱ ژانویه ۲۵
  • ۱۵:۵۹
  • ۲ نظر

اینجا آتش‌سوزی بزرگی اتفاق افتاده. می‌گن بیشترین خسارت رو در تاریخ این شهر داشته، به منطقه‌ی ما هم نزدیکه، فعلا اینجا فقط آلودگی هواست و خبری از تخلیه و اینا نیست ولی یه سری جاها مجبور به تخلیه شدن. دیشب تایلر پیام داد که می‌تونم برم پیش اونا بمونم ازش تشکر کردم مسعود هم دو روز پیش زنگ زد گفت پاشو بیا اینجا اگر لازم به تخلیه شد. فعلا حالا خبری نیست تا ببینیم چی پیش میاد. به نظرم آدم سخت و نفرت‌انگیزی هستم و مثلا همین تایلر چند بار بهم پیشنهاد داده که برم خونه‌ش تو شمال کالیفرنیا برای تعطیلات ولی قبول نکردم. مثل پادشاهان قدیم ملت باید به پام بیفتن. البته اینطوری هم نیست ولی در کل آسون نیستم. حالا امروز داشتم فکر می‌کردم چرا هر چی آدم سخته میفته به تور من. یعنی همه‌ی دوستا و آشناهایی که داشتم هیچکدوم عادی نبودن و همه‌شون یه دیوونگی چیزی داشتن. بیشترشون برای ذائقه‌ی من که شوخی‌های نابجا زیاد می‌کنم زیادی حساس بودن دوباره باز بیشترشون اصلا حرف نمی‌زدن که بفهمی چه مرگشونه. اینو باید اول می‌گفتم ولی دوم گفتم، حالا دوبار می‌گمش که جبران بشه، بیشترشون حرف نمی‌زدن که بفهمی چه مرگشونه. منم قبلنا فکر می‌کردم هر کی حرف نزنه حتما یه چیزی بارشه ولی بعد فهمیدم بیشتر کسایی که حرف نمی‌زنن مشکلشون اینه که حرفی برای گفتن ندارن، ذهنشون شبیه یه اتاق خالیه و یه سرزمین شگفت‌انگیز نیست. کشف غم‌انگیزی بود، به ساختن داستان‌های تخیلی عادت دارم و دوست داشتم یه سرزمین شگفت‌انگیز باشن ولی نبودن.

اینقدر آشوب نباش

  • هایتن
  • يكشنبه ۵ ژانویه ۲۵
  • ۱۹:۱۰
  • ۲ نظر

مقاله‌مون چاپ شد و یه باری از روی دوشم برداشته شد. خیلی هم نمی‌شه گفت بابتش خوشحالم بیشتر مثل کسی که بدهیش رو داده. همیشه اینطوری هستم همه‌ی اتفاقات خوب برام شبیه پرداخت یه بدهی بیهوده‌ست و به نظرم عادی نیست ولی خب بذار نباشه. این قسمت از غیرعادی بودنم دست خودمه و با کسی کاری نداره. یکی از آشناها بهم زیاد زنگ می‌زنن و انرژیم رو می‌گیرن یعنی معمولا حرفی برای گفتن ندارن و یه سری سوال تکراری که کی می‌تونی بیای و کارای کارتت درست نشده هنوز و این چیزا می‌پرسن که جواب دادن هر باره بهشون آزاردهنده‌ست. به نظرم قرار نیست اتفاق خاصی در این جهان بیفته حداقل برای من اینطوریه و تا آخر عمر قراره احساسات متناقضی برای همه چیز داشته باشم. یعنی همه چیز خاکستریه و هیچ چیز کاملا درست یا غلط نیست و این برای من که دنبال یه نقطه بهینه هستم یه کابوسه. همیشه هم خودم باید بار تلاش برای رسیدن به نقطه‌ی بهینه رو به دوش بکشم، کسی کمک نمی‌کنه. مثلا همین آشناها چند بار بی‌میلی من برای پاسخ دادن به همچین سوالاتی رو دیدن ولی باز هم به این رفتارشون ادامه می‌دن و تلاشی نمی‌کنن و من به جای فکر کردن به راه‌حلی برای حل معضلات بشریت باید بشینم به این چیزا فکر کنم. برا همین می‌گم انگار این سرنوشت قطعی منه و در آخرین لحظه‌ی عمرم هم باید به این فکر کنم که چطوری باید با یه آدم خاکستری که در ابراز علاقه‌ش به من در لحظات پایانی عمرم داره اغراق می‌کنه برخورد کنم، دلم می‌خواست اون لحظه فقط آروم بودم.

اینا حالا شکایتی نیست ولی اگر شکایت و ناله هم باشه من نسبت به اینکه چطور به نظر می‌رسه بی‌تفاوتم. آخر هفته‌ها سر کار میام، نمی‌تونم بگم خیلی مفیده ولی از خونه موندن بهتره. حالا اینجا به نظرشون کسی که آخر هفته سر کار بیاد یه آدم بازنده‌ست یعنی اینو نمی‌گن ولی اگر اتفاقی بیفته و یکیشون آخر هفته اینجا باشه شروع به توضیح می‌کنه که آره یه کار موردی پیش اومد مجبور شد بیاد یعنی در حالت عادی نمیاد. این توضیح برای اینه که بازنده به نظر نرسه. من همچین تصوری ندارم و نسبت به اینکه ممکنه بازنده به نظرم برسم هم بی‌تفاوتم ولی شاید هم نباید باشم. یعنی در کل بی‌اهمیت نیست که چطور به نظر می‌رسیم. ما اینجا یه آشپزخونه داریم که توش یخچال و مایکروفر و این چیزا داره و یه مقدار سس و نمک و اینا هم تو کابیناش هست برای استفاده‌ی همه، مثلا همین نمکش رو من پر کردم گذاشتم اونجا. حالا این هفته یکی از همکارا رفته بودن مسافرت با همسرش و دوستاش، برداشته این نمکم با خودش برده، خیلی سعی می‌کنه در هزینه‌ها صرفه‌جویی کنه.  کاری نبود که خوب به نظر برسه یعنی با خودم می‌گم کاش به این توجه می‌کرد که این کارش چطور به نظر می‌رسه.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها