چنگیز یه پسر داشت به اسم ستار، منظورم از چنگیز همون چنگیز‌خان مغوله. برای منم جای تعجب داشت که اسم پسرش رو ستار گذاشته بود. احتمالا بعد از حمله‌ش به ایران این کار رو کرده. حالا البته چیزی هم نیست که خیلی خاص باشه، هر طور باشه چنگیز بچه‌های زیادی داشت و همین حالا می‌گن هشت درصد مردم آسیا از نوادگان چنگیزخان هستند. می‌خوام بگم بین چند هزار تا بچه حالا اسم یکی‌شون هم ستار بوده، یا قبل از حمله به ایران یا بعدش، خیلی اهمیتی نداره و من اصلا در مورد یه چیز دیگه می‌خوام حرف بزنم. خلاصه که چنگیز یه زن از روستایی که خودش به دنیا اومده بود گرفته بود و ستار حاصل همون ازدواج بود. پدرش رو خیلی نمی‌دید و فکر هم می‌کرد اسم پدرش منصوره. دیگه خواهشا نپرسین چرا منصور، داستان یه چیز دیگه‌ست، وگرنه اگر در مورد اسم‌ها می‌خواستیم صحبت کنیم اسم مادرش هم خاص بود، آهو، ولی همه مادر ستار صداش می‌کردن. ستار برای چنگیز نشانی از وفاداری بود به سنت‌های آبا و اجدادی‌ش و خاک پدری‌ش، چون مجبور نبود برگرده از یه روستای دورافتاده زن بگیره. دیگه تصمیم داشت ستار رو یه آدم درستی بار بیاره، با اینکه خودش خون‌خوار بود. یعنی تصمیم خاصی هم نبود، فقط بهش خون‌خواری یاد نداد. ستار هم بچه بود و فقط از پدرش این رو می‌دید که علی‌رغم اینکه همه بهش بی‌نهایت احترام می‌ذارن اون و مادرش رو تو روستا به حال خودشون رها نکرده و هیچ‌وقت روی اونا دست بلند نکرده، با اینکه آتشی‌مزاج بود. یک بار از چنگیز پرسید که پدر شما وقتی پیش ما نیستی مشغول چه کاری هستی و چنگیز بهش گفته بود من برای آزادی مردم ستم‌دیده‌ی جهان می‌جنگم، حتی جمله‌ش رو با پسرم هم شروع نکرد، مغرور بود. این تو ذهن ستار مونده بود و باورش کرده بود و جدی‌ش گرفته بود و می‌خواست در آینده وقتی بزرگ شد مثل پدرش برای آزدای مردم ستم‌دیده‌ی جهان بجنگه. حالا من دیشب داشتم به جنگی فکر می‌کردم که ستار متوجه می‌شه فرمانده لشکر مقابل پدرشه. فکر می‌کنم دنیاش به هم می‌ریزه و تجربه‌ی آسونی براش نیست.