- هایتن
- پنجشنبه ۴ سپتامبر ۲۵
- ۱۹:۴۷
- ۰ نظر
اینجا هم هوا گرم شده و سیستم تهویه رو خاموش کردن. با یکی از دانشجوهای اینجا شوخی میکردم که من از هوای گرم و آلودگی و تلاطم سیاسی و جنگ داخلی فرار کردم اومدم اینجا و حالا همینجا هم به اون روز افتاده و دچار همهی اینا شده. تنها کار متفاوتی که در طول روز میتونم انجام بدم همین شوخیهام هستن که میتونم در موردشون بنویسم وگرنه باید به صفحهی سفید نگاه کنم مثل اونی که به دیوار سفید نگاه میکنه یا خیره میشه. میخوام بگم ما از خیره شدن به دیوار سفید به خیره شدن به کاغذ سفید و بعد هم به خیره شدن به صفحهی کامپیوتر سفید رسیدیم تکنولوژی نتونست رنگی که ما بهش خیره میشیم رو عوض کنه. اون روز با یکی از بچههای اینجا که اهل عربستانه رفتیم ناهار، یعنی هر هفته میریم و من شاید قطعش کنم، فعلا البته مطمئن نیستم. آدم خوبیه ولی چیزی به من اضافه نمی کنه. خلاصه که بهش گفتم تا حالا شده احساس کنی با یه نفر به اندازهی کافی صادق نیستی و این اذیتت کرده باشه؟ این حالا یه ویژگی داره هر چیزی رو هم بخواد در موردش صحبت کنه شروع به صحبت معقول و منطقی میکنه. مثلا میگه من باور دارم اگر گفتن این مسئله کمکی به بهتر شدن وضعیت میکنه باید این کار رو کرد وگرنه فکر نمیکنم دلیلی برای این کار وجود داشته باشه. چند باری بهش توضیح دادم که من به باورهای تو و اینکه رفتار منطقی در این شرایط چی هست کاری ندارم دارم از تو یه سوال شخصی میپرسم. این دفعه وقتی دوباره شروع کرد حرفش رو با من باور دارم شروع کرد دیگه اعتراضی نکردم به روش خودش باهاش غیرصادقانه رفتار کردم چون متوجه شدم گفتنش فایدهای نداره، به نظر میاد آدم فایده محوریه. مهمترین مشکلش همینه که توانایی حرف زدن در مورد خودش رو نداره. حالا منم که تواناییش رو دارم چیزی نشدم مثل یه سوپرمن هستم که میتونم از یه ارتفاع خیلی زیاد سقوط کنم و زنده بمونم ولی منو تو یه چاه بینهایت انداختن که همیشه در حال سقوطم و هیچکس متوجه نمیشه این توانایی رو دارم، با بقیه فرقی ندارم و سرعت سقوطم بر اساس نظریهی نیوتن فرقی با یه سنگ هم وزن خودم نداره.