یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود پادشاهی بود که اسمش شاد و مهربون بود. ولی پادشاه قصهی ما شاد نبود و دنیا هم باهاش مهربون نبود و خودش هم با دنیا مهربون نبود چون تا حالا شکلات نخورده بود. بگی نگی از روی بدشانسی هم بود، بچه که بود همهی شکلاتها رو برادر و خواهرهاش میخوردن اونم اهل گریه و شلتاق بازی نبود بعدا هم که بزرگ شد مثل پدرش کلهشق شد و گفت من دیگه تا آخر عمرم شکلات نمیخورم، به خیالش داشت از آفرینش انتقام میگرفت و خب اگر منصف باشیم اون موقع نمیدونست قراره اینقدر عمر کنه. حالا دیگه چهل سالش شده بود و توی ایوان که راه میرفت با خودش گفت تو یه کلهشق احمقی، کلا با خودش زیاد حرف میزد و معمولا هم با خودش شاد و مهربون نبود و این اواخر هم همهش کابوس شکلات میدید. نمیتونست به آشپز دربار بگه براش شکلات بیاره، زیادی ساده و دم دست بود و شمیم بهار بهش میخندید چون همین چند روز پیش بهش گفته بود سرورم صد سکهی طلا بهت میدم شکلات بخوری. شده بود مثل دزد ناشی و نادون تو زندانی که کلیدش دست خودش بود. با خودش گفت نه، من نمیتونم یه شکلات معمولی بخورم. از اون آدمایی بود که ترجیح میداد تا آخر عمرش به یه چیز فوقالعاده امیدوار بمونه. اولش به نظرش رسید به یه جزیرهی دورافتاده که شنیده بود همهی مردمش کچل هستن حمله کنه و شکلاتهاش رو غارت کنه ولی بعد دید حوصله قانع کردن وزیرش شمیم بهار و امیرتاش فرمانده لشکرش رو نداره. حوصلهی هیچچی رو نداره، تازه اونا درک نمیکنن کسی که تا حالا شکلات نخورده چه حالی داره. این روزا هیچکس هیچچیز رو درک نمیکنه. فکر دیگهای به ذهنش رسید.
شمیم بهار رو به حضور خواست. شمیم بهار دختر جوان و عاقلی بود که از پادشاه هم خوشش نمیاومد و این رو مخفی هم نکرده بود، به نظرش زیادی بچه بود. وارد که شد تعظیم مختصری کرد. پادشاه بهش گفت جناب وزیر لطفا برو و برای من شکلاتی پیدا کن که تا حالا کسی اونو نخورده باشه. شمیم بهار گفت حتما شوخیت گرفته سرورم، تازه اگه شکلاتش تلخ باشه چی؟ هیچکس که تا حالا اونو نخورده، پادشاه گفت اشکالی نداره کاری که بهت گفتم رو انجام بده. شمیم بهار گفت اَه و مرخص شد، پادشاه با خودش گفت شمیم بهار چرا اینطوری شده، قبلا اینطوری نبود! در هر حال امروز حوصلهی درک کردن کسی رو نداشت. ابرویی بالا انداخت و دوباره لب پنجره ایستاد و به دوردستهای قلمروی کوچکش خیره شد.
شمیم بهار اول به سراغ شاهین رفت و با دست صداش کرد که بیاد نزدیکتر، آخه شاهین گوشای ضعیفی داشت. پرید و روی پایینترین شاخهی درخت شمشاد نشست شاهین. شمیم بهار بهش گفت تو که چشمای تیزی داری تا حالا شکلاتی دیدی که کسی اونو نخورده باشه؟ شاهین زبونش رو بین نوکهاش چرخی داد و یه تف پرندهای انداخت و گفت من فقط میدونم موشهایی که این روزا میخورم همهشون طعم شکلات میدن، بعد هم از روی عصبانیت سرش رو به عقب برد و بالهاش رو باز کرد و اونا رو به جلو خم کرد، میخواست به شمیم بهار حمله کنه ولی شمیم بهار گوشهی چشمی بهش انداخت و شاهین پرواز کرد و رفت. شمیم بهار رو به کلاغ کرد و گفت تو چی، کلاغ مشکی خوش پر و بال، تو که عاشق طلا و جواهری و به خونهی مردم سرک میکشی، تا حالا شکلاتی دیدی که کسی اونو نخورده باشه؟ کلاغ ادای شاهین رو در آورد و تفی کرد و گفت من فقط میدونم موشهایی که این روزا میخورم همهشون طعم شکلات میدن. بعد هم سرش رو به عقب برد و بالهاش رو شبیه یه بوم رنگ باز کرد، میخواست به شمیم بهار حمله کنه. شمیم بهار نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و کلاغ قار قار خندید و پرید و رفت.
امروز برای شمیم بهار روز فوقالعادهای بود. بچه پادشاه ازش شکلات خواسته بود، شاهین کنارش تف کرده بود و میخواست بهش حمله کنه و کلاغ هم سر کارش گذاشته بود، فقط مونده بود تا آخر روز یه پیرمرد چاق و کچل بهش پیشنهاد ازدواج بده.