وقتی می‌فهمی به دلایل اشتباهی خوبی

  • هایتن
  • شنبه ۲۲ فوریه ۲۵
  • ۱۵:۱۹
  • ۶ نظر

چنگیز یه پسر داشت به اسم ستار، منظورم از چنگیز همون چنگیز‌خان مغوله. برای منم جای تعجب داشت که اسم پسرش رو ستار گذاشته بود. احتمالا بعد از حمله‌ش به ایران این کار رو کرده. حالا البته چیزی هم نیست که خیلی خاص باشه، هر طور باشه چنگیز بچه‌های زیادی داشت و همین حالا می‌گن هشت درصد مردم آسیا از نوادگان چنگیزخان هستند. می‌خوام بگم بین چند هزار تا بچه حالا اسم یکی‌شون هم ستار بوده، یا قبل از حمله به ایران یا بعدش، خیلی اهمیتی نداره و من اصلا در مورد یه چیز دیگه می‌خوام حرف بزنم. خلاصه که چنگیز یه زن از روستایی که خودش به دنیا اومده بود گرفته بود و ستار حاصل همون ازدواج بود. پدرش رو خیلی نمی‌دید و فکر هم می‌کرد اسم پدرش منصوره. دیگه خواهشا نپرسین چرا منصور، داستان یه چیز دیگه‌ست، وگرنه اگر در مورد اسم‌ها می‌خواستیم صحبت کنیم اسم مادرش هم خاص بود، آهو، ولی همه مادر ستار صداش می‌کردن. ستار برای چنگیز نشانی از وفاداری بود به سنت‌های آبا و اجدادی‌ش و خاک پدری‌ش، چون مجبور نبود برگرده از یه روستای دورافتاده زن بگیره. دیگه تصمیم داشت ستار رو یه آدم درستی بار بیاره، با اینکه خودش خون‌خوار بود. یعنی تصمیم خاصی هم نبود، فقط بهش خون‌خواری یاد نداد. ستار هم بچه بود و فقط از پدرش این رو می‌دید که علی‌رغم اینکه همه بهش بی‌نهایت احترام می‌ذارن اون و مادرش رو تو روستا به حال خودشون رها نکرده و هیچ‌وقت روی اونا دست بلند نکرده، با اینکه آتشی‌مزاج بود. یک بار از چنگیز پرسید که پدر شما وقتی پیش ما نیستی مشغول چه کاری هستی و چنگیز بهش گفته بود من برای آزادی مردم ستم‌دیده‌ی جهان می‌جنگم، حتی جمله‌ش رو با پسرم هم شروع نکرد، مغرور بود. این تو ذهن ستار مونده بود و باورش کرده بود و جدی‌ش گرفته بود و می‌خواست در آینده وقتی بزرگ شد مثل پدرش برای آزدای مردم ستم‌دیده‌ی جهان بجنگه. حالا من دیشب داشتم به جنگی فکر می‌کردم که ستار متوجه می‌شه فرمانده لشکر مقابل پدرشه. فکر می‌کنم دنیاش به هم می‌ریزه و تجربه‌ی آسونی براش نیست.

مغز پوچ پادشاهی که در آتش افتاد

  • هایتن
  • شنبه ۱۱ ژانویه ۲۵
  • ۱۵:۵۹
  • ۲ نظر

اینجا آتش‌سوزی بزرگی اتفاق افتاده. می‌گن بیشترین خسارت رو در تاریخ این شهر داشته، به منطقه‌ی ما هم نزدیکه، فعلا اینجا فقط آلودگی هواست و خبری از تخلیه و اینا نیست ولی یه سری جاها مجبور به تخلیه شدن. دیشب تایلر پیام داد که می‌تونم برم پیش اونا بمونم ازش تشکر کردم مسعود هم دو روز پیش زنگ زد گفت پاشو بیا اینجا اگر لازم به تخلیه شد. فعلا حالا خبری نیست تا ببینیم چی پیش میاد. به نظرم آدم سخت و نفرت‌انگیزی هستم و مثلا همین تایلر چند بار بهم پیشنهاد داده که برم خونه‌ش تو شمال کالیفرنیا برای تعطیلات ولی قبول نکردم. مثل پادشاهان قدیم ملت باید به پام بیفتن. البته اینطوری هم نیست ولی در کل آسون نیستم. حالا امروز داشتم فکر می‌کردم چرا هر چی آدم سخته میفته به تور من. یعنی همه‌ی دوستا و آشناهایی که داشتم هیچکدوم عادی نبودن و همه‌شون یه دیوونگی چیزی داشتن. بیشترشون برای ذائقه‌ی من که شوخی‌های نابجا زیاد می‌کنم زیادی حساس بودن دوباره باز بیشترشون اصلا حرف نمی‌زدن که بفهمی چه مرگشونه. اینو باید اول می‌گفتم ولی دوم گفتم، حالا دوبار می‌گمش که جبران بشه، بیشترشون حرف نمی‌زدن که بفهمی چه مرگشونه. منم قبلنا فکر می‌کردم هر کی حرف نزنه حتما یه چیزی بارشه ولی بعد فهمیدم بیشتر کسایی که حرف نمی‌زنن مشکلشون اینه که حرفی برای گفتن ندارن، ذهنشون شبیه یه اتاق خالیه و یه سرزمین شگفت‌انگیز نیست. کشف غم‌انگیزی بود، به ساختن داستان‌های تخیلی عادت دارم و دوست داشتم یه سرزمین شگفت‌انگیز باشن ولی نبودن.

اینقدر آشوب نباش

  • هایتن
  • يكشنبه ۵ ژانویه ۲۵
  • ۱۹:۱۰
  • ۲ نظر

مقاله‌مون چاپ شد و یه باری از روی دوشم برداشته شد. خیلی هم نمی‌شه گفت بابتش خوشحالم بیشتر مثل کسی که بدهیش رو داده. همیشه اینطوری هستم همه‌ی اتفاقات خوب برام شبیه پرداخت یه بدهی بیهوده‌ست و به نظرم عادی نیست ولی خب بذار نباشه. این قسمت از غیرعادی بودنم دست خودمه و با کسی کاری نداره. یکی از آشناها بهم زیاد زنگ می‌زنن و انرژیم رو می‌گیرن یعنی معمولا حرفی برای گفتن ندارن و یه سری سوال تکراری که کی می‌تونی بیای و کارای کارتت درست نشده هنوز و این چیزا می‌پرسن که جواب دادن هر باره بهشون آزاردهنده‌ست. به نظرم قرار نیست اتفاق خاصی در این جهان بیفته حداقل برای من اینطوریه و تا آخر عمر قراره احساسات متناقضی برای همه چیز داشته باشم. یعنی همه چیز خاکستریه و هیچ چیز کاملا درست یا غلط نیست و این برای من که دنبال یه نقطه بهینه هستم یه کابوسه. همیشه هم خودم باید بار تلاش برای رسیدن به نقطه‌ی بهینه رو به دوش بکشم، کسی کمک نمی‌کنه. مثلا همین آشناها چند بار بی‌میلی من برای پاسخ دادن به همچین سوالاتی رو دیدن ولی باز هم به این رفتارشون ادامه می‌دن و تلاشی نمی‌کنن و من به جای فکر کردن به راه‌حلی برای حل معضلات بشریت باید بشینم به این چیزا فکر کنم. برا همین می‌گم انگار این سرنوشت قطعی منه و در آخرین لحظه‌ی عمرم هم باید به این فکر کنم که چطوری باید با یه آدم خاکستری که در ابراز علاقه‌ش به من در لحظات پایانی عمرم داره اغراق می‌کنه برخورد کنم، دلم می‌خواست اون لحظه فقط آروم بودم.

اینا حالا شکایتی نیست ولی اگر شکایت و ناله هم باشه من نسبت به اینکه چطور به نظر می‌رسه بی‌تفاوتم. آخر هفته‌ها سر کار میام، نمی‌تونم بگم خیلی مفیده ولی از خونه موندن بهتره. حالا اینجا به نظرشون کسی که آخر هفته سر کار بیاد یه آدم بازنده‌ست یعنی اینو نمی‌گن ولی اگر اتفاقی بیفته و یکیشون آخر هفته اینجا باشه شروع به توضیح می‌کنه که آره یه کار موردی پیش اومد مجبور شد بیاد یعنی در حالت عادی نمیاد. این توضیح برای اینه که بازنده به نظر نرسه. من همچین تصوری ندارم و نسبت به اینکه ممکنه بازنده به نظرم برسم هم بی‌تفاوتم ولی شاید هم نباید باشم. یعنی در کل بی‌اهمیت نیست که چطور به نظر می‌رسیم. ما اینجا یه آشپزخونه داریم که توش یخچال و مایکروفر و این چیزا داره و یه مقدار سس و نمک و اینا هم تو کابیناش هست برای استفاده‌ی همه، مثلا همین نمکش رو من پر کردم گذاشتم اونجا. حالا این هفته یکی از همکارا رفته بودن مسافرت با همسرش و دوستاش، برداشته این نمکم با خودش برده، خیلی سعی می‌کنه در هزینه‌ها صرفه‌جویی کنه.  کاری نبود که خوب به نظر برسه یعنی با خودم می‌گم کاش به این توجه می‌کرد که این کارش چطور به نظر می‌رسه.

افسردگی قوچعلی

  • هایتن
  • يكشنبه ۱ دسامبر ۲۴
  • ۱۷:۳۲
  • ۵ نظر

دایی قوچعلی، نصرالله، مدام بهش می‌گفت پسرم دست از این کارها بردار، ما اهل قمار نیستیم ولی قوچعلی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. شب‌ها قماربازی می‌کرد و روزها با همه دعوا می‌کرد. آخر، کار به جایی رسید که ارباب بهش گفت باید از روستا بیرون برود، همان کاری که با پسرعموی مادرش، حاج محمد، کردند. نصرالله، پسرعموی حاج محمد، هر چند وقت برای دیدن خواهرش، معصومه، مادر قوچعلی، به روستا سر می‌زد وگرنه او را هم به همراه حاج محمد از روستا بیرون انداخته بودند. قدرت، بردار حاج محمد را کشتند و خودش و کسانش را از روستا بیرون کردند، داستانش را یک وقت دیگر باید بگویم ولی فکر قدرت از ذهن قوچعلی بیرون نمی‌رفت. پدر خودش از نزدیکان ارباب بود و این هم اوضاع را بهتر نمی‌کرد فقط وقتی قوچعلی را از روستا بیرون انداختند به خانواده‌اش کاری نداشتند، از صدق سر پدرش.

روستا به روستا می‌رفت و یک جا نمی‌ماند. در خرمن یکی از همین روستاها بود که قوچعلی چشم‌هایش را ریز کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را جلوی صورتش بالا آورد و التماس کنان به پیرمردی نزدیک شد در حالی که مدام داد می‌زد تو را به هر چی می‌پرستی به من شلیک نکن. پیرمرد بیچاره اصلا قصد شلیک کردن نداشت، از وقتی حزب به روستاها حمله می‌کرد یک تفنگ روی دوشش می‌انداخت که کسی کاری باهاش نداشته باشد. قوچعلی نزدیک که شد پرید و تفنگ را از دست پیرمرد قاپید. پیرمرد که دستپاچه شده بود گفت مرد حسابی چه کار می‌کنی تفنگ من را پس بده. قوچعلی تفنگ را به سمت پیرمرد نشانه گرفت و گفت نزدیک بیایی زدمت، بی‌صبری نکن، تفنگت را برایت پس می‌آورم، کجا می‌نشینی؟ آدرس را از پیرمرد گرفت و راهی روستای بعدی شد.

نزدیک روستا که رسید بچه‌ها توی دشت گوسفند می‌چراندند. صدایشان کرد و گفت بگید ببینم در این روستا کی اسب و اسلحه دارد؟ بچه‌ها گفتند منصور یک اسب دارد، قوچعلی آدرس خانه‌ی منصور را گرفت و راهی شد. به خانه‌ی منصور که رسید غروب شده بود در را کوبید و منصور خودش در را باز کرد. مرد خوش‌چهره و میان‌بالایی بود. قوچعلی تفنگ را سمتش گرفت و گفت برو اسبت را بیاور، منصور گفت من اسبی ندارم. قوچعلی گفت ساکت باش وگرنه شکمت را پر از دود می‌کنم، برو اسبت را بیاور. منصور رفت و اسب را آورد. قوچعلی راهی روستای بعدی شد.

نزدیک روستا که رسید دوباره بچه‌های توی دشت را صدا کرد و بهشان گفت بگید ببینم اینجا کی اسب و اسلحه دارد؟ بچه‌ها گفتند نوروز و اسماعیل اسلحه دارند، آدرس خانه‌ی نوروز و اسماعیل را گرفت و راهی شد و با تهدید پر کردن شکمشان با دود، اسلحه‌ی هر دوشان را گرفت. قوچعلی حالا یک اسب داشت یک اسلحه که از پیرمرد گرفته بود را بر شانه‌ی راستش انداخته بود و دو اسلحه که از نوروز و اسماعیل گرفته بود را بر شانه‌ی چپش انداخته بود. اسب را راند به سمت روستای پیرمرد.

در خانه که را زد خود پیرمرد در را باز کرد. بهش گفت آمده‌ام به قولم عمل کنم، این هم تفنگ تو. پیرمرد چاقو ساز بود، به قوچعلی یک چاقو هدیه داد و قوچعلی به سمت روستای خودش تاخت. به روستا که رسید بین مردم ولوله افتاد که قوچعلی برگشته. رفت بالای بام خانه‌اش و داد زد به همه بگویید قوچعلی برگشته، هر کس با من کار دارد بیاید.

الو پلیس، من اینجا یه هیولا دیدم!

  • هایتن
  • شنبه ۲۳ نوامبر ۲۴
  • ۱۵:۰۲
  • ۲ نظر

هیولاها آدمای خوبی نیستن و دیگران رو اذیت می‌کنن و بعضی وقتا اونا رو می‌خورن. برای اینکه این اتفاق نیفته باید راهی پیدا کنیم که کسی هیولا نشه. یک ویدیویی می‌دیدم که خیلی دوستش داشتم. یک مرد جوان که به نظر معلول بود و مشکل ذهنی داشت از خونه خارج شده بود و برنگشته بود و خانواده‌ش به پلیس اطلاع داده بودن. حالا یه پلیس خوش‌تیپ و جوان اونو یه گوشه‌ای پیدا کرده بود. بهش گفت هی رفیق تو باید برگردی خونه. مرد جوان گفت منو دستگیر می‌کنین؟ پلیس گفت نه تو کار اشتباهی نکردی ما فقط می‌خوایم کمکت کنیم به خونه برگردی. مرد جوان گفت کسی به من اهمیت نمی‌ده، با خواهرم دعوا کردم. پلیس گفت خواهرها همیشه همینطوری‌ هستن منم با خواهرم زیاد دعوا می‌کنم ولی آخرش با هم کنار میایم، خانواده‌ت تو رو دوست دارن به همین خاطر از ما خواستن دنبالت بگردیم. مرد جوان گفت نیاز به یه مقدار تنهایی داشتم، پلیس گفت همه حق دارن بعضی وقتا تنهایی با خودشون باشن.

کوزه

  • هایتن
  • شنبه ۱۶ نوامبر ۲۴
  • ۱۸:۳۵
  • ۳ نظر

میگن دیگه از کوزه همان ترآود که در اوست و لازم هم نیست از این بابت شرمنده باشه. قسمت دوم جمله رو من می‌گم بقیه نمی‌گن. حالا البته اگه کوزه‌ی شراب و اینا باشه باید شرمنده باشه نمی‌دونم شایدم لازم نیست باشه، بستگی داره منظور از شراب چی باشه. ولی در کل به نظرم کوزه‌ای که توش آب خالی باشه لازم نیست شرمنده باشه، البته اونم باز به شرطی که کوزه‌ش شکسته و سوراخ نباشه وگرنه به نظرم باید شرمنده باشه. به هر حال منم احتمالا همونی هستم که به نظر میام یعنی خب شایدم اصلا به نظر نمیام. به هر حال من یه کوزه‌ی شکسته نیستم. اون روز، آخر وقت، یکی از دانشجوهای اینجا که اسمش ماروینه و یه مدت تلاش می‌کرد اسم کامل منو تلفظ کنه اومد اینجا و طبق معمول گیر داد که تو چرا تا آخر وقت می‌مونی و این صوبتا. بعدم گفت بیا چند تا شنا بریم، می‌خواست منو شکست بده وقتی شکستش دادم و علاوه بر اون چند تا شنای یک دست هم رفتم گفت فکر می‌کرد آماده‌ترین بدن این طبقه رو داره. به نظرم اومد من می‌تونستم سوپرمن باشم دنیا در حقم جفا کرده. به هر حال سوپرمن بعضی شبا از خواب بیدار می‌شه و فکر و خیال برش می‌داره.

مشاهده‌گر

  • هایتن
  • دوشنبه ۱۱ نوامبر ۲۴
  • ۰۹:۰۶
  • ۰ نظر

کارهای زیادی نیست که بخوام بگم برای خودم می‌کنم خب آره برای خودم غذا می‌خورم و برای خودم می‌خوابم ولی اینا بدیهیاته و اختیار چندانی هم درش ندارم. قصد گله کردن ندارم یعنی با مفهموم گله کردن از خودت مشکل دارم به نظرم بی‌معنیه و بیشتر شبیه یه استعاره‌ی سطحیه. داشتم در واقع به نوشتن فکر می‌کردم و اینکه بعضی وقتا مزخرف می‌نویسم و بعد خب مزخرف برای کی؟ اتفاقا بیشتر وقتا زمانی مزخرف می‌نویسم که تصمیم می‌گیرم یه چیز خوب بنویسم. ولی در کل نوشتن کمک زیادی می‌کنه که اینی که هستم باشم یعنی حالا هر چی که هستم. متوجه تفاوت خودم با دوستان و اطرافیانم می‌شم و همین برام کافیه دیگه حالا بگذار دنیا بگذره.

بدم نمی‌اومد از اینجا بودنم کتابی چیزی بنویسم یعنی کتاب رو همینطوری می‌گم فقط همین که ازش بنویسم یعنی این تنها چیزیه که به ذهنم می‌رسه و مفیدترین کاریه که آدم می‌تونه با یه تجربه‌ی جدید بکنه. مثلا ممکنه از یکی بپرسن اگه بهت فرصت بدن بری مریخ و برگردی چیکار می‌کنی شاید بگه از کوه‌هاش بالا می‌رم و به طلوع آفتاب نگاه می‌کنم و غارهاش رو کشف می‌کنم ولی من دوست دارم در موردش بنویسم.

حالا شاید مدت زیادی هست که خودم نیستم اونم بیشتر به همین خاطره که اصلا همچین نیتی هم نداشتم که خودم باشم. به نظرم آدم سخت و آسونی هستم و به خاطر پایبندی به یه سری معیارهای اخلاقی و اینا زیادی زندگی رو برای خودم سخت کردم به هر حال یه فرصتی پیدا کردیم که به این دنیا بیایم و برگردیم یه سریا رفتن توی اقیانوسا شنا کردن و چهل کشور دنیا رو گشتن و همه‌ی غذاها رو امتحان کردن، به من هم این برسه که در موردش بنویسم.

ببر مازندران

  • هایتن
  • يكشنبه ۱۵ سپتامبر ۲۴
  • ۱۹:۲۸
  • ۱ نظر

یه احساس تازه‌واردی دائمی دارم اینجا. حالا بعضیا خوبن مثلا یه همکاری داشتم که یخ نداشت که باز بشه. شنیدین که می‌گن یه کم طول می‌کشه یخش باز شه، این کلا آب جوش بود، هر جا می‌رفت بلافاصله شروع به شوخی می‌کرد. حالا من از اون شوخ طبع‌تر بودم ولی 200 سال طول می‌کشید یخم باز بشه و با یکی راحت باشم ولی اون لامذهب انگار ضد یخ داشت. حالا اینجا بدتره و به نظرم هنوز یخم باز نشده، تازه احساس می‌کنم دارم بیشتر یخ می‌زنم. یعنی خب ایده‌آلی که از خودم داشتم بیشتر شبیه یه ببر خونسرد بود ولی الان شبیه یه بچه گربه‌ی آواره‌ تو بارونم. حالا خب یه خوبی هم دارم که اهمیت نمی‌دم یعنی چیزی بین اهمیت دادن و ندادنم، پذیرشم بالاست، تازه حالا می‌گم خوبی، ولی مطمئن نیستم چیز خوبی باشه، اینو واقعا نمی‌دونم و این اواخر شک‌ام به اینکه شاید ویژگی خوبی نباشه بیشتر شده. اگر بخوام یه مثال برای این ویژگی بزنم مثل اینه که دوست دارم برم بهشت ولی اگه خدا گفت برو به جهنم، آه و ناله نمی‌کنم، می‌گم باشه هر جور تو می‌خوای. این اواخر ملت از روشن نبودنم شکایت می‌کنند، این مثالش به اندازه‌ی کافی روشن بود؟

درویش

  • هایتن
  • شنبه ۱۵ ژوئن ۲۴
  • ۱۸:۴۴
  • ۱ نظر

بعضیا صرف اینکه هستن و دارن به زندگی ادامه می‌دن خودش یه تلاشه ولی همه اینطوری نیستن، منظورم اونی هستش که مثلا تو یه سانحه‌ای دست و پا و صورتش سوخته و خانواده‌ای نداره که ازش حمایت کنن و امیدی به آینده نداره و یه کمی باهوش هم هست و الکی نمی‌خنده. یعنی شاید حالا یکی بگه اتفاقا اونی که الکی می‌خنده باهوشه، من راستش مخالفتی هم با این گزاره ندارم ولی به نظرم همه‌ی کارهای ما برای خودنمایی هستش یعنی اونی که الکی می‌خنده بیشتر شاید برای نشون دادن اینکه چقدر قویه و هیچ چی نمی‌تونه اونو غمگین کنه می‌خنده، یعنی این رفتارش در تعامل با دیگران شکل می‌گیره وگرنه حالا اگه این آدم تو یه جزیره‌ی دورافتاده تنها باشه برای چی باید الکی بخنده؟ به نظرم اونی که باهوش باشه همیشه تو یه جزیره‌ی دورافتاده تنهاست.

چند روزی هم هست دارم به این فکر می‌کنم که دیگه شفاف نیستم و نوشته‌هام گنگ شدن و به اونی که نمی‌خواستم تبدیل شدم و بقیه دارن تو شفاف بودن از من جلو می‌زنن، این جلو زدن بقیه بیشتر اذیتم می‌کنه و مثل اثبات قابلیت تحقق برای یه مسئله‌ی سخت ریاضیه. نویسنده‌ها بیشترشون آدمای ماجراجویی بودن و در مورد اتفاقاتی که برای خودشون افتاده داستان نوشتن. مثلا همینگوی آفریقا و کوبا رفته و در مورد اونجا نوشته، حالا من اگه در مورد کوبا بنویسم مسخره می‌شه. آلبر کامو، سارتر، رومن گاری، تولستوی، جان اشتاین بک، همه این شکلی بودن و در مورد تجربه‌های خودشون نوشتن که احتمالا یه سری‌ها رو هم ناراحت کرده. مثلا فرض کنید یه دختری تو فامیل و آشناهای تولستوی شبیه ماریا بالکونسکایای بدبخت بوده، حالا احتمالا تولستوی پیر شده بوده و احتمالا تو همون جوونیش هم به این چیزا اهمیت نمی‌داده ولی ماها اینطوری نیستیم و تازه به اندازه‌ی اونا هم تجربه‌های متفاوت نداریم. یعنی اگه تولستوی یه خرگوشی باشه که تو کوه و صحراست ماها یه خرگوشی هستیم که تو آزمایشگاه رومون مواد شیمیایی و آرایشی و بهداشتی رو تست می‌کنن. می‌خوام بگم چه توقعی از این خرگوش دارین که بالا و پایین بپره. به هر حال من تلاشم رو برای خندیدن و ماجراجو بودن ادامه می‌دم.

این روانشناسا یه سری مولفه‌های شخصیتی دارن که با اونا آدما رو تعریف و دسته‌بندی می‌کنن، مثل اینکه مثلا برون‌گرا باشی اهل ریسک باشی آماده‌ی تغییر باشی و این چیزا. من از دسته‌بندی شدن خوشم نمیاد، شاید شما خوشتون باید ولی من اصلا خوشم نمیاد. حالا به نظر منم آدما دو دسته هستن، اونایی که می‌پذیرن و اونایی که سوال می‌پرسن. هیچ کدوم خوب یا بد نیستن و من وقتی که یه بار به برادرزاده‌م گفتم عمو جون من باید برم و بهم گفت بذار یه کارتون دیگه تعریف کنم بعدش، از این که ازم خواست و رفتنم رو نپذیرفت خوشحال شدم ولی خودم آدم اهل پذیرش هستم و سوال نمی‌پرسم. یک قسمتیش از روحیه قهر کردنم از دوره‌ی کودکی میاد که چیز خوبی نیست و یه قسمتیش هم از اعتماد به نفس زیادم میاد که خب، می‌خوای بری برو، کی این وسط ضرر می‌کنه؟ این هم شاید یه مازوخیسمی هست که من دارم و دلم می‌خواد به بقیه ضرر بزنم، مثل اون درویش گدایی که به روستاها می‌رفت و اگه کسی کمکش نمی‌کرد به عنوان تنبیه ترکشون می‌کرد.

اسب‌دوانی

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۶ می ۲۴
  • ۱۲:۰۷
  • ۲ نظر

قاطر هنرمند

دیروز داشتم به یه ویدیو از سمیناری در مورد جدال نیچه و هایدگر نگاه می‌کردم. پروفسور اولی که مقدمه‌چینی می‌کنه در مورد موضوع این جلسات و در طی اون نظرات خودش رو هم مطرح می‌کنه کارش رو خیلی خوب و حساب شده انجام می‌ده ولی نفر دوم شتاب‌زده و بی‌مبالاته و دو بار دستش به میکروفن برخورد می‌کنه و صدای خراش بدی وسط ارائه‌ش شنیده می‌شه. من اینو دوست نداشتم و به نظرم برای جلسه‌ای که برای دو متفکر بزرگ دو قرن اخیر دنیای غربه باید بیشتر مواظب می‌بود. بعد خب شروع کردم یک حدسایی در مورد شخصیت همچین آدمی هم زدم که زخمت و ناتراشیده‌ست ولی امروز که در مورد خودم فکر می‌کردم به نظرم اومد من هم بیشتر موقع‌ها نسبت به ظاهرم بی‌ملاحظه هستم و عطر و ادکلن استفاده نمی‌کنم و برای اتو کشیدن لباسام وقت نمی‌ذارم. اگر تلاشی هم در این جهت بکنم موقتی هستش معمولا هم نابجا و نچسب به نظر می‌رسه و ترجیح می‌دم اینجور مواقع خودم رو به ندونستن و حواسم نبودن بزنم و داشتم به جایی می‌رسیدم که به همه حق بدم از من خوششون نیاد و جدی‌م نگیرن ولی بعد با خودم گفتم خب این چیزیه که من هستم یا اون استاد هست، زمخت و نابجا و نتراشیده و بی‌ملاحظه و شتاب‌زده، نمی‌خوام بی‌اهمیت جلوه‌ش بدم ولی چیزی نیست که به خاطرش کابوس ببینم و اولویت اولم باشه امیدوارم ویژگی‌های مثبتی هم داشته باشم که تا حدودی جبرانش کنه، چون واقعا بلد نیستم جور دیگه‌ای باشم، کلا نابه‌جام. یعنی اون روز داشتم فکر می‌کردم من یه قاطرم که تو مسابقه‌ی اسب‌دوانی شرکت کردم و حتی اگه قهرمان هم بشم خوشحالی کردن و با افتخار راه رفتن مثل اسبا رو بلد نیستم. از یه لحاظ هم نسبت به این وضعیت خوش‌بینم چون فکر می‌کنم آدم خوش‌شانسی هستم که بیشتر مردم کاری به من ندارن، یه کم خوش‌بینی پیچیده‌ای هستش ولی یه فیلتر طبیعی هستش و رایگانه. من اون مؤلفه رو ندارم که کسی با نگاه اول چیزی در من ببینه در کل هم اینطور نیستم که با ورودم به یه اتاق فضا رو تحت تاثیر قرار بدم، منش یه اسب رو ندارم و همینکه خودم رو به قاطر تشبیه می‌کنم خودش تا حدی گویای احوال من هست و مثلا سعدی من جایی سراغ ندارم خودش رو به قاطر تشبیه کرده باشه.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها