- هایتن
- جمعه ۲۷ نوامبر ۱۵
- ۱۱:۱۴
از اول پاییز تا حالا سرما نخورده ام و این اتفاق اصلا تصادفی نبوده است. اصلا مگر می شود اتفاق به این بزرگی تصادفی باشد شما هم! چند وقتی هست تقریبا هر روز می دوم میوه بیشتر می خورم و باز هم تقریبا هر روز جوشانده پونه می خورم. باید اسمم را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند. مگر در این دنیا چند نفر هستند که اسمشان زین العابدین باشد و سی سالشان باشد و اصالتا هشترودی باشند و از اول پاییز تا حالا سرما نخورده باشند. شاید میلیون ها زین العابدین سی ساله ی هشترودی داشته باشیم اما شرط می بندم بین همه ی آنها من تنها کسی هستم که از اول پاییز تا حالا سرما نخورده است. در ضمن این تنها رکود من نیست در بین همه ی این چند میلیون، و فقط خدا می داند که چند میلیون، زین العابدین سی ساله ی هشترودی من از همه شان خوش تیپ تر، باهوش تر و حتی قد بلند تر هستم و در ضمن نشناخته می دانم که نویسندگی ام از همه شان بهتر است اگر مدیران گینس بتوانند معیاری برای آن طراحی کنند. از بین همه ی رکوردهایم این بهترین نویسنده بودن را بیشتر از بقیه دوست می دارم.
قربان نوه ی عموی پدر بزرگم بود چند سال پیش به رحمت خدا رفت مثل اکبر دیگر نوه ی عموی پدربزرگم که او هم چند سال قبل از آن به رحمت خدا رفته بود. اما نه، من دارم اشتباه می کنم اکبر را من خیلی بچه بودم که نامه اش به دستمان رسید همان موقع که بخاری نفتی داشتیم و نامه ی دعوت به مجلس ترحیم را جرأت نکردیم به پدرم بدهیم و مادرم گفت بگذاریم کنار همان بخاری نفتی که پدرم هر موقع از سر کار می آمد کنارش می نشست، لابد زمستان بود اکبر همان موقع رفته بود و یوسف هم بازی کودکی من یتیم شده بود.
قربان مرد تنومندی بود و صدای گرمی داشت بینی اش بزرگ بود و خانواده اش همیشه برای من رازآلود بودند پسرش یاقوب که هم سن و هم بازی کودکی برادر بزرگم اسحاق بود همیشه با من مهربان بود و هر موقع من را می دید کلی قربان صدقه ام می رفت همین حالا هم اگر من را ببیند حال همه را از من می پرسد و پسرعمو صدایم می کند. ولی من مدام می شنیدم که یاقوب شر است گله اش را به عمد وارد زمین های مردم می کند و هر از گاهی خبرش می آمد که بچه های روستا را به باد کتک گرفته است روستای ما اگر لات داشت یاقوب یکی از آنها بود، مثل پدرش بینی بزرگ و بدن تنومندی دارد. من از یاقوب چیزی غیر از مهربانی ندیده ام اتفاقا به خاطر بینی بزرگش تصور می کردم این مردم روستا هستند که دارند به یاقوب ظلم می کنند و تعجب می کردم چرا برادرم بیشتر از این با یاقوب دوست نمی شود؟
بعدها ملاحت را به مناسب های دیگری در کرج دیدم که با مادرم احوال پرسی کرد ولی آن موقع ها یک بار که سر زمین بودیم مادرم به سیاهی دوری اشاره کرد و از پدرم پرسید آن کیست فاصله خیلی دور بود ولی پدرم گفت ملاحت است زن قربان. در آن لحظه به نظرم آمد ملاحت ملکه ی کوهستان است و همچنان که با باد مخالف در قلمرو اش قدم می زند ندیمان دامن بلندش را از روی زمین بلند کرده اند. ملاحت واقعا هم زن شایسته ای بود اما انگار آبش با قربان در یک جو نمی رفت و پدرم می گفت دعوای قربان و ملاحت یاقوب را جنی کرده است.
امروز در اخبار می گفت یک نفر رکورد روی پا زدن را شکسته است و توانسته 24 ساعت بدون وقفه روی پا بزند و طبعا در این مدت نخوابیده است و همانطور در حالت ایستاده و در حال روی پا زدن آب و غذا خورده است در این 24 ساعت، بیچاره مجبور شده بود تخم مرغ را با پوستش بخورد. ولی این را نگفت که این آقا نمازش را هم در همان حالت ایستاده و در حال روی پا زدن خوانده است در این 24 ساعت؟
چیز مهمی نیست تو هم، فردا یک سریال می سازند که شخصیت اول آن دائما در حال گریه کردن است و هر روز صبح چادر سفید می پوشید و نماز می خواند یا یک جوان خوش قیافه و دارای ریش که همیشه در صف اول نماز جماعت حاضر می شود و در نهایت به این صورت برای مردم فرهنگ سازی می کنند.
یا نه، نماز ظهر عاشورا را پخش مستقیم می کنند.
آدم ها وقتی حواسشان نیست صادقانه رفتار می کنند.
میوه شستم و یک بشقاب هم برای هم اتاقی ام گذاشتم گفت وای دست شما درد نکنه، من تازه شام خوردم اصلا جا ندارم گفتم اگه میل نداشتین بذارین یخچال من تعارف نمی کنم.
خیلی دوست دارم مثلا یک نفر بیاید بهم بگوید آقای محترم من از این به بعد وبلاگ شما را می خوانم و برایتان کامنت هم می گذارم ولی به شرطی که شما هم وبلاگ من را بخوانید و کامنت هم بگذارید من از این حرفش به صداقتش پی می برم وبلاگش را می خوانم و اگر دوست داشتم شرطش را می پذیرم شاید خودم هم برایش شرط بگذارم مثلا بگویم من برای هر دو کامنت شما فقط یک کامنت می گذارم و بعد سر همین شرایط قرارداد با همدیگر چانه بزنیم.
خواننده هایی داشتم که این شرط را در دل خودشان با من گذاشته اند و بعد که برآورده نشده (بعضی وقت ها از روی عمد برآورده نشده) آنها هم در دل خودشان از دست من ناراحت شده اند و دیگر به وبلاگ من سر نزده اند یا حداقل کامنت نگذاشته اند. من که نمی توانم از دل کسی به کسی خبر بدهم چیزی نگفته ام البته بهتر است که من هم مثلا می گفتم به نظر من شما به این دلیل دیگر به وبلاگ من سر نمی زنید و آنها هم جوابشان را می گفتند. چند بار هم کارهایی شبیه این کرده ام یعنی حرفم را صادقانه زده ام ولی جواب های وحشتناکی گرفته ام. آدم های پیچیده ای که از دست هم ناراحتند ولی چیزی نمی گویند. بعضی وقت ها اشکال از نفر اول است که نمی گوید و بعضی وقت ها اشکال از نفر دوم است که این اطمینان را به نفر اول نداده تا حرف هایش را راحت بزند.
به گزارش ایسنا، «شفقنا» در ادامه نوشت: خدیجه خاتون دختری جوان است که حتی از چشم و دهان داشتن خود خبر ندارد؛ دختری که سالهاست وقتی به آینه نگاه میکند چیزی جز حجم بیشکلی از گوشت را نمیبیند. این مشکل از بیماری یا بهتر بگوییم اختلال ژنتیکی مادرزادی به نام نوروفیبروماتوز نشأت میگیرد؛ اختلالی که موجب تورم و تودهایشکل شدن و برهم ریختگی اعضای بدن میشود.
طبیعی است زندگی در چنین شرایطی برای هر کسی، اگر نگوییم غیرممکن، طاقتفرسا میشود، اما خدیجه راهی متفاوت در پیش گرفته و تلاش کرده است روزگاری شاد و با روحیه را سپری کند. او با پذیرفتن شرایطش به این درک رسیده است که در حال حاضر چارهای جز صبر کردن ندارد.
خدیجه به دلیل شرایط ویژهاش هیچگاه به مدرسه نرفته و هر آنچه میداند را مدیون دو برادر بزرگتر خود است. اگرچه، این دختر 21 ساله هندی دردها و سختیهای غیر قابل وصفی را تجربه کرده است، ولی همچنان به آینده امید دارد و نگاهش به روزی است که بالاخره صاحب صورت و چهره شود.
صبحی رفتم استادم را دیدم و بقیه روز را هم داشتم کار می کردم سر راه رفتن و برگشتن تخمه می شکاندم ولی بلد نبودم آشغال هایش را چکار کنم شبیه کسانی که می خواهند بازداشتشان کنند دو دوستم را جلو گرفته بودم یکی شان تخمه سالم بود یکی شان آشغال ها را می ریختم. دیروز با مصطفی و محمد رفته بودیم بیرون مصطفی ناهار مهمانمان کرد از همان غذا مانده بود برای ناهار گرم کردم. برای ناهار دیروز من میگو سفارش دادم دومین بار بود داشتم میگو می خوردم، داستان فسفر و این ها هم افسانه است.
یک ساعت پیش دوست هم اتاقی ام که پسر خوبی ست به دیدن من آمده بود، هم اتاقی ام رفته شهرستان. چند باری که اتاقمان آمده من باهاش زیاد شوخی کرده ام بر خلاف میوه های پاییزی که سرد هستند، پرتقال و نارنگی و کیوی و حتی انار را می گویم که شورش را در آورده اند، من آدم گرمی هستم. مثلا تصور کنید یخچال میوه می بود با این اوصاف حتما میوه زمستانی می بود بعد شما مجبور بودید وسط زمستان یخچال بخورید. به روش جدیدی که تازه کشف کرده ام چایی گذاشته بودم، روشم را بهتان نمی گویم، بهش چایی دادم و شروع کردم از عشق و علاقه ام به سیب برایش گفتم او هم گفت خیلی خوب است که من سیب را دوست دارم بعد من بهش گفتم خوب من همه ی ویژگیهایم مثبت نیستند یک سری ویژگیهای منفی هم دارم مثلا اینکه از فاصله دور گرم و شوخ طبع به نظر می رسم ولی دوست ندارم کسی بیش از حد بهم نزدیک شود.
+ دیشب کمی زودتر خوابیدم و امروز هم کمی زودتر بیدار شدم تا عصری هم داشتم به کارهایم می رسیدم
_ خوب! خوب! بعدش چی شد؟
+ مسخره م نکن
_ نه واقعا داره برام جالب میشه، واقعا تا عصر داشتی به کارهایت می رسیدی؟
+ آره، تازه شبی هم برای خودم استانبولی درست کردم فقط به جای سیب زمینی توش سیب ریختم
_ اوکی عکسشو بذار لایک کنم
+عکس سیبیلمو میذارم لایک کن
بچه که بودم پدر و ماردم می گفتند خوب نیست خوابتان را برای کسی تعریف کنید هنوز هم دلیلش را نمی دانم شاید چون اجداد ما ذله شده بودند از بس که یکی از پسرهای خوشحالشان می آمد و با ذوق و شوق فراوان خوابش را برایشان تعریف می کرد الکی از خودشان ساختند که خوب نیست خوابت را برای دیگران تعریف کنی دلشان نمی آمد بگویند خوابت مزخرف است.
خود من هم علاقه ای به شنیدین خواب دیگران ندارم خوابتان را برای من تعریف نکنید اگر احیانا چنین قصدی داشتید. نمی توانم الکی ادای اینکه خوابتان چقدر برایم جذاب است را دربیاورم ولی اگر جوک بی مزه داشتید برایم تعریف کنید الکی می توانم به شدت بخندم.
امروز صبح بعد از نماز که خوابیدم خواب دیدم من و آقای رئیس جمهور به دیدار سفیر کشورمان در کره شمالی رفته ایم که روزگار سختی را می گذراند ریش هایش بلند شده بود و موهایش را شانه نکرده بود. پشت دیوار مرزی که کره شمالی دور خودش کشیده است روی یک صندلی زندگی می کرد من و رئیس جمهور از روی دیوار پریدیم و تازه می خواستیم سر صحبت را با آقای سفیر باز کنیم که کیم جونگ اون رهبر کره شمالی همراه با معاونش از راه رسید چیزی به معاونش گفت و معاون به ما گفت متاسفانه باراک اوباما و ولادیمیر پوتین ملت های ما را از هم دور کرده اند و حالا پنچ میلیون نفر از مردم کشور من به خاطر تحریم ها گرسنه هستند (به خیالم به توافق اخیر هسته ای اشاره می کرد) من تعجب کردم که پوتین بیچاره این وسط چه گناهی کرده است رئیس جمهور به مترجم گفت بهشان بگویید به هر حال هر کسی در قبال مردم کشور خودش مسئول است (یعنی من باید منافع کشور خودم را در نظر می گرفتم) اما من بلافاصله از مترجم خواستم این جمله را ترجمه نکند و به جای آن بگوید ان شالله یک روز این تحریم های ظالمانه برداشته می شود. کیم جونگ اون انگار از قبل متوجه صحبت رئیس جمهور شده بود، با سرعت سوار ماشینش شد و روی جاده خاکی گازش را گرفت و رفت. مترجم بیچاره گریه کنان به دنبال ماشین می دوید و به زبان کره ای داد می زد ان شالله یک روز این تحریم های ظالمانه برداشته می شود.