- هایتن
- چهارشنبه ۲۹ ژوئن ۱۶
- ۰۷:۳۲
- ۹ نظر
ما از آینده خبر نداریم و این موضوع تازه ای نیست در این باره شکایتی هم نمیتوانم بکنم در این مورد خاص اوضاع بقیه بهتر از من نیست. به جای آن ما از گذشتهای خبر داریم که نمیتوانیم تغییرش بدهیم، منصفانه بود اگر مثل گلهای لالهی وحشی فقط با آمدن باد تکان میخوردیم. به گذشته گره خوردهایم و هیچ وقت نمیتوانیم با آخرین سرعتی که داریم بدویم و مثل همان لالهها باد را روی صورتمان احساس کنیم. داستان گذشتهی ما به اینجا رسید که هفته پیش عمویم به رحمت خدا رفت.
چند تا خاطره بیشتر با عمویم ندارم با اینکه کنار هم نبودیم همیشه متوجه بودم او عمویم است. دل و دماغ نوشتن ندارم این چند مدت و چند روزی هست که ساعت پدرم دستم نیست. به این قضیه فوت عمویم هم مربوط نمیشود خیلی، دیدم همه دارند بهم حق میدهند برای مدتی ساکت باشم. بیشتر وقتها وقتی شوخی میکنم رفتارم صادقانه نیست.
خدا را شکر عمویم قبل از فوتش زمین گیر نشد و بچههایش را به سر و سامان رساند. آخرین بار عیدی عمویم را دیدم هر سال عید به عمو و عمهام سر میزنم البته در طول سال هم یکی دو بار دیده بودم عمویم را. رفته بود بیرون قدم بزند با عصا راه میرفت ولی آنقدرها هم پیر نبود هنوز پشتش خمیده نشده بود، یک بیماری یک هویی او را ضعیف کرده بود. ضعیف شده بود و با هر کس حرف میزد گریهاش میگرفت. در مراسمهای عمویم شرکت کردم ولی ده سال قبل که عمه آهویم به رحمت خدا رفت نتوانستم در مراسمش شرکت کنم خودم به تنهایی در اتاقم گریه کردم، میدانید این هم جزوی از گذشتهام است. عمه آهویم هر وقت ما را میدید دستپاچه میشد انگار که مورد محبتی بیمناسبت قرار گرفته باشد.
عمویم به من افتخار میکرد و یکی دو بار ازم پرسیده بود که آیا قصد عوض کردن فامیلیام را که ندارم؟ میگفت از خاندان ما مگر اینکه تو به جایی برسی. رفتن عمویم گذشت در حالی که من همیشه امیدوار بودم یک روز به داداشم نزدیکتر میشوم و در مورد داستانهای کودکیاش با پدرم ازش میپرسم. زندگی ما اینطور رقم خورده بود من حسرت چیزی را نمیخورم و در این مورد قصد ریاکاری ندارم.