موی چندانی برام نمونده،
از همون بچهگی موهام کم پشت بود با گذشت زمان هم وضعش بهتر نشد. البته خنگ هم نیستم که همچین امیدواری داشته باشم. حالا کم پشتی هم یک عبارت مودبانه برای کچلی است،
مثل توالت و سرویس بهداشتی. ولی واقعا به طور کامل کچل نیستم، شاید چند سال دیگه
بشم که حتما اون موقع بهتون خبر میدم. به هر حال برای همین چند تار موی باقیمانده
یک شانه از این شانههای بالا داشتم که در خانه جا گذاشتهام و حالا دیگر هر روز
صبح که دارم میرم سر کار، ملت در زلف پریشانم اسیر میشن.
حبیب یک طوطی زیبا به اسم صحبتکننده به دشواری داشت. چند کلمهای به او یاد داده بود حرف بزند، طوطی خنگ و زیبایی بود و به سختی یاد میگرفت صحبت کند.
صحبتکننده به دشواری به حبیب گفت سلام، چرا با من حرف نمیزنی؟ حبیب هیجانزده شد روبروی طوطی نشست و شروع به حرف زدن کرد.
امروز صبح زود که از خانه بیرون رفتم برف همه جا را پوشانده بود اتفاقا آهنگی که گوش میکردم مناسب حال همان موقع بود، وقتی همه جا سفید و ساکت بود و من داشتم آهنگی مناسب حال گوش میکردم احساس کردم دنیا پس از میلیونها سال آشوب به آرامش رسیده است. مثل همیشه بررسی کردم که آیا حقیقت دارد من اولین نفری هستم که روی برفها قدم گذاشتهام؟ یک نفر قبل از من بود که قدمهایش را هم تند و کوتاه برداشته بود، لابد برای اول شدنش رقصیده بود. هوف، دیگران را مثل خودم احمق میپندارم. سر راه یک نگاهی به سطل زبالهی شهرداری انداختم، در حکومت جدید شبیه طردشدگان از اجتماع شده بود. نگاهی به انتهای کوچه انداختم که دورتر از حالت معمول به نظر میرسید، میدانی؟ خوشحال بودم که در این هوا مختصری پیادهروی میکنم، اگر انتهای کوچه را قلهی کوهی بلند در نظر بگیری، این کار من را شبیه کسانی میکرد که برای رسیدن به معشوقشان تلاش میکنند.
حرفهای حبیب که تمام شد صحبتکننده به دشواری رو به او کرد به چشمهای درخشان حبیب خیره شد و گفت سلام، چرا با من حرف نمیزنی؟
آرزو داشتم مثل یک فیلسوف هر روز صبح که
از خواب بیدار میشدم به موضوعی جدید میاندیشیدم و کشفهایتازهای میکردم. شوربختانه همیشهی خدا هر روز
صبح که از خواب بیدار میشوم اولین فکرم این است که چند دقیقه بیشتر میتوانم بخوابم،
مایهی سرافکندگی ست. منظورم دقیقا یک آنی و کمتر از آنی بعد از بیدار شدنم نیست،
در ادامه روز هم به چیزهای فوق العادهای فکر نمیکنم. هر از گاهی چیزی به ذهنم میرسد
که در موردش بنویسم اما بعد مثل یک کبریت بیخطر زود خاموش میشوم، فقط اولش هیجان
انگیزم. بعضیها وقتی اتفاق
بزرگی در زندگیشان میافتد مسیر زندگیشان تغییر میکند، مثلا یک نفر از
عزیزانشان از دنیا میرود یا برعکس یک عزیزی به دنیایشان وارد میشود و انقلابی در
اینها برپا میشود، من این را دوست ندارم. این مسئله برایم تحقیرآمیز است که بگویند فلانی بعد
از آن اتفاق تغییر کرده است. دلم میخواهد یک روزی یک دقیقهای یک ثانیهای، بیخود
و بیجهت، یا حداقل به دلایل نه چندان محکمی، انقلابی در من برپا شود، مکتب نرفته
مسئله آموز صد فیلسوف شوم.
قصد هم نداشتم داخل هواپیما گوشی دستم بگیرم، گوشی دست گرفتن کاریه که همه می کنن. تلاش بدیهی برای تفاوت داشتن. از اون ور شایدم کسی متوجه خویشتنداریم نشه. سعی کردم روی یک نقطه برای مدتی تمرکز کنم یعنی به چیزی غیر از اون نقطه فکر نکنم ولی نتونستم. البته خب وقتی به هیچ چی فکر نکنم از کجا باید بفهمم دارم به هیچ چی فکر نمی کنم؟ تناقضه. امروز تو محل کار صحبت این بود که مسئولا به نظر مردم اهمیت نمیدن یه همکارمون گفت به نظر من باید به نظر مردم اهمیت بدن گفتم این حرف شما پارادوکس داره وقتی به نظر مردم اهمیت نمیدن نظر شما چه اهمیتی داره؟
هواپیما نیم ساعتی تاخیر داشت، زیادی دارم خودم رو تحویل میگیرم با صحبت کردن در موردش. همه مشکلات جهان رو حل کردم الان دلم میخواست یه گل رز خوشبوی سمی به رئیس این هواپیمایی می دادم، یه جنایت شاعرانه و کلاسیک. بعد هم خودم یه هواپیمایی بزنم اسمش رو بذارم بیتابله.
یارو خلبانه به تبریز نرسیده میگه خانومها و آقایون داریم در فرودگاه ارومیه زمین مینشینیم. میمیری راست بگی، تو هم دلت گل رز میخواد حتما.
یک سر اومدم خونه.
باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایهی یک صخره باشد قبرم. صخرهاش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.