- هایتن
- جمعه ۱۶ فوریه ۱۸
- ۰۱:۴۶
- ۰ نظر
حبیب یک طوطی زیبا به اسم صحبتکننده به دشواری داشت. چند کلمهای به او یاد داده بود حرف بزند، طوطی خنگ و زیبایی بود و به سختی یاد میگرفت صحبت کند.
صحبتکننده به دشواری به حبیب گفت سلام، چرا با من حرف نمیزنی؟ حبیب هیجانزده شد روبروی طوطی نشست و شروع به حرف زدن کرد.
امروز صبح زود که از خانه بیرون رفتم برف همه جا را پوشانده بود اتفاقا آهنگی که گوش میکردم مناسب حال همان موقع بود، وقتی همه جا سفید و ساکت بود و من داشتم آهنگی مناسب حال گوش میکردم احساس کردم دنیا پس از میلیونها سال آشوب به آرامش رسیده است. مثل همیشه بررسی کردم که آیا حقیقت دارد من اولین نفری هستم که روی برفها قدم گذاشتهام؟ یک نفر قبل از من بود که قدمهایش را هم تند و کوتاه برداشته بود، لابد برای اول شدنش رقصیده بود. هوف، دیگران را مثل خودم احمق میپندارم. سر راه یک نگاهی به سطل زبالهی شهرداری انداختم، در حکومت جدید شبیه طردشدگان از اجتماع شده بود. نگاهی به انتهای کوچه انداختم که دورتر از حالت معمول به نظر میرسید، میدانی؟ خوشحال بودم که در این هوا مختصری پیادهروی میکنم، اگر انتهای کوچه را قلهی کوهی بلند در نظر بگیری، این کار من را شبیه کسانی میکرد که برای رسیدن به معشوقشان تلاش میکنند.
حرفهای حبیب که تمام شد صحبتکننده به دشواری رو به او کرد به چشمهای درخشان حبیب خیره شد و گفت سلام، چرا با من حرف نمیزنی؟
+