- هایتن
- شنبه ۲۳ ژوئن ۱۸
- ۱۸:۳۸
- ۶ نظر
چند نفری یک هندوانهی بزرگ خریدهایم، من و مهدی و وحید و مرتضی و رسول و آرین. مهدی هندوانه را زمین کوبید و تکه تکه اش کرد.
وحید قبل از همه تکهی بزرگتر را برداشت. از بچهگی تعارف نداشت و خودخواهیاش را پنهان نمیکرد و من ازش متنفر بودم. یک بار بهم گفت دست خودش نیست و رفتارش ذاتا خودخواهانه است. اگر کسی به شوخی یک پسگردنی بهش بزند خودش هم یکی میخورد، با همهی اینها من را صادقانه دوست دارد و در نظر خودش بهترین دوست من است. توهمی که موش کور در مورد بیناییاش دارد. دوست داشتن برایش مثل احساسی ست که به کره بادام زمینی دارد.
مهدی یک تکهی کوچک برداشت. قبل از اینکه چیزی بهش نرسد، عجله کرد. پسرک همیشه شاد است و همان تکهی کوچک را با لذت می خورد، انگار برندهی کهکشانهاست. بر عکس وحید، مهدی را دوست دارم اما این موضوع را نمیفهمد. لابد هم ایراد از من است که عشق و تنفرم معلوم کسی نمیشود. وقتی با هم هستیم از شوخیهایم مثل اسب آبی خندهاش میگیرد اما دلتنگم نمیشود و در هر لحظه مشغول همان کاری است که انجامش میدهد. صورتش شبیه شامپانزه است و وقتی سعی میکنم به زور ببوسمش مقاومت زیادی میکند.
مرتضی آدم محترمی هست ولی خوب پیشدستی میکند. با وقاری که انگار بینیاز از هندوانه است تکهی مناسبی را برمیدارد. بدون اینکه به پس و پیش کارش فکر کند شروع به خوردن میکند. آدم با وقار نفهمی است. خودخواهیاش را پنهان میکند و معمولا آشکارا به کسی صدمه نمیزند. در واقع نفهمی و خودخواهی را با هم دارد و ویژگیهای مثبتش کم است. حتی به شوخی لب به سیگار نمیزند اما مخفیانه دنبال سیدی فیلمهای اوریجینال است. در کل آدم متوسطی است و نمیشود ازش متنفر بود یا بهش عشق ورزید. اینجور آدمها از یک خیابان سرراست به سمت قبرستان میروند.
رسول هیکلش درشت است و منتظر بود ببیند چه کسی پررویی میکند. یک پسگردنی به مهدی و وحید میزند ولی به مرتضی کاری ندارد. بزرگترین تکهی باقیمانده را دهان میگیرد و یک نگاه به من میاندازد. پس گردنی نشانم میدهد، الکی الکی خندهام میگیرد. رازی در این شوخیهای ساده نهفته است که همیشه من را به خنده میاندازد.
آرین تکهی سومش را میخورد. قد بلندی دارد آرین و بینهایت خوشتیپ است. خودش را لایق تمام محبتهای دنیا میداند و از کسی بابت مهربانیاش تشکر نمیکند، همیشه سر قرار دیر میرسد ولی لعنتی واقعا هم دوستداشتنی است و چیزی را مخفی نمیکند. آن روز داشت از همکلاسی دخترش که بهش علاقهمند شده برایم میگفت، میگفت دستان دخترک از دستان او خیلی کوچکتر است. پسرک، زلال و از خود راضی است و من با اینکه میدانم دوستیمان به جایی نمیرسد دلم برایش میرود.
اما من، همه قسمت خودشان را برداشتند و حتی بیشتر از آن را، من یک گوشه نشستهام و منتظرم ببینم قسمت ما چه میشود.