- هایتن
- پنجشنبه ۱۴ ژوئن ۱۸
- ۲۳:۳۹
- ۱ نظر
من یک مغازهی عتیقه فروشی تعطیلم. خالی نیستم و سقفم آب نمیدهد، از بد حادثه نبش یک کوچهی خلوتم. اتفاقا اگر بپرسید اشیای گرانقیمتی دارم. یک بشقاب چینی در ویترینم دارم که در آن نقشی از یک دختر زیبای رومی کشیدهاند. عکسش خالی از اشکال نیست و دروغ نگویم، مسیر مسجد شهر از روبروی من میگذرد. جوانهای مذهبی ظهرها از اینجا میگذرند. همین آخریها یکیشان در را باز کرد و سلام نداده گفت تو که اینقدر مغازهی خوبی هستی، این نقش و نگار چیست بر ویترینت گذاشتهای؟ حالی از من میپرسیدی، بشقاب بخورد توی سرت. تعطیلم و راضی به فروش گوجه و خیار نشدم.
دیروز یک پیرمرد کوتاهقد از کنارم رد شد پاهایش سالم نبود و به زحمت روی انگشت شستش راه میرفت، دو پسر مذهبی که پیراهنشان را روی شلوار انداخته بودند و مقدار زیادی پیاز و سیبزمیتی دستشان بود، یکی از لاتهای قدیم محل که حالا بچهدار شده بود و افسارش دست او بود انگار که موقع لات بودن صادق نبود، دو دختر و پسر نوجوان که پسرک برای ابراز علاقه عجله داشت، زشت و بدقواره بود شلوار کتان قهوهای با پیراهن یشمی راه راه پوشیده بود و عینکش را با دماغش روی صورتش نگه داشته بود. وقتی مردم را میبینم آرزویی ندارم، جذابیتی ندارد برایم زندگیشان.