- هایتن
- چهارشنبه ۲۵ دسامبر ۱۹
- ۲۰:۳۲
- ۱۴ نظر
مدتهاست در وبلاگم در مورد اتفاقات مهم زندگیم چیزی نمینویسم، میترسم دویست سال بعد که میمیرم از آخرین روز زندگیم هم چیزی ننویسم. اتفاق خوبی هم در کار نیست. مثل دیواری که با پتک به جونش افتادن از اینکه هنوز سر پاییم خوشحالیم. شایدم نوشتن رو دارم زیادی جدیش میگیرم. آدمایی که تو وبلاگشون در مورد وبلاگشون حرف میزنن کار مهمتری برای انجام دادن ندارن.
حال بد رو نمیشه مثل آلودگی هوا اندازه گرفت و تازه وقتی حالت بدتر میشه میفهمی از این بدتر هم میشه. من قبلن یه سابقه خدمتی داشتم و قرار بود بقیه خدمتم رو در شرکت خودمون به صورت امریه بگذرونم. هفتهی پیش بهم گفتن باید دورهی دو ماهه آموزشی رو دوباره بری. من آدم نازکنارنجیای نیستم و از جانسختی خودم زیاد اتفاق میافته تعجب کنم و مثل کسی میمونم که داره با بیل چاه نفت میکنه، ولی این خبر بیش از اندازه وحشتناک بود و من نتونستم به پدر و مادرم چیزی بگم. خواهرام بهم زنگ زدن که شب یلدا رو برم پیششون در حالی که من فرداش قراره برم سربازی. اولش نمیخواستم برم ولی بعدش رفتم و بهشون گفتم که همچین اتفاقی افتاده ولی انگار جوری که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گیج بودم، گوشی رو شارژ کردم و گذاشتم روشن بمونه، نمیدونستم این کار چه خوبیای میتونه داشته باشه. به هر حال محل آموزش مرزن آباد چالوس بود، اولین سفر شمال من. اونجا که رسیدم گفتن شما میتونین برگردین.
میدونین، فکر میکنم وقتی یه نفر در مورد غصههاش حرف نمیزنه غصههاش با اهمیتتر هستن تا وقتی که در موردشون حرف میزنه. مثلا یکی تو محل کار میاد در مورد مریضی یکی از اعضای خانوادهش صحبت میکنه در حالی که ماها با همدیگه خیلی هم صمیمی نیستیم، به نظرم میاد این موضوع خیلی هم براش جدی نیست. حالا میخوام بگم اتفاقی که برا من افتاد از وجوه زیادی جدی بود ولی اینجا در موردش حرف زدم. البته این طرز فکر من در مورد اهمیت غصهها درست نیست ولی آدما بعضی وقتا فکرای نادرست به سرشون میزنه.