- هایتن
- جمعه ۱۳ دسامبر ۱۹
- ۲۰:۱۵
- ۶ نظر
یکی بود یکی نبود، آدمهای باهوش شهر دور هم جمع شده بودند و برای خودشان باشگاهی داشتند، ولی یکی بود یک نبود. آن روز ای بود سی بود دی بود، همه بودند، ایکس و ایگرگ هم بودند اما زد نبود در بینشان. ای رو به بی گفت بی! لطفا حاضران را بشمار و از خودت شروع کن.
بی عضو گروه نبود و برای انجام همین کارهای بیخود آنجا بود. انگشت اشارهاش را روی سینهی خودش گذاشت و گفت بی، بعد انگشتش را روی سینهی سی که اخم کرده بود گذاشت و گفت سی، همینطور تا آخر شمرد ولی زد نیامده بود. شمارش که تمام شد پیش ای برگشت و گفت ای جان، زد نیامده.
هم برای ابراز خوشحالی و هم برای خطاب کردن ای، ای جان گفت. یک خباثتی هم داشت این شوخی بیمزهاش، زد هم ای را ای جان صدا میکرد. بی سرش را به سمت سی چرخاند که لبها و صورتش را شبیه کسی که نارنج ترشی خورده باشد به هم فشرده بود، ازش پرسید تو میدانی زد کجاست؟ سی به کنایه گفت نه، نمیدانم بیجان.
همین امروز صبح بود که زد با ای و بی و سی از خانهی دایی ران برای پیادهروی بیرون آمدند. ای، دختر دایی 20 سالهی زد، رو به بی که پسر 16 سالهی همسایهشان بود گفت میدانستی زد دانشگاه قبول شده؟ بی گفت کاری ندارد من هم بخوانم قبول میشوم. ای و برادر دوقلویش، سی، خندهشان گرفته بود و سی که قد بلندی داشت دستش را دور گردن بی حلقه زده بود و هی میگفت یعنی تو از زد باهوشتری پدرسوخته؟ بی هم مدام میگفت من از همهتان باهوشترم از خودراضیها.
ای لنگ لنگان به سراغ زد آمد. با خنده میگفت زِدی شنیدی بی چی گفت، گفت از تو باهوشتر است. زِدی حالی نداشت فقط آرام گفت خب لابد هست ای جان. ای رو به زد گفت دیوانه و برگشت به سمت بی و سی. زد به رفتن ای جان نگاه میکرد و بغضش گرفته بود. یک پای ای جان میلنگید.
با اینکه دایی ران تاکید کرده بود برای ناهار پیششان برگردد قبل از ظهری به خانهی خودشان، خارج از شهر، برگشته بود. قبولی در دانشگاه دستاورد بزرگی نبود، ای و سی قبلا قبول شده بودند، ولی خانوادهی زد به نفهمی مشهور بودند.