۴ مطلب در اکتبر ۲۰۲۰ ثبت شده است

بی‌نشان

  • هایتن
  • چهارشنبه ۲۸ اکتبر ۲۰
  • ۰۸:۳۷

مردم دوست دارند از بدبختی‌های خودشان بگویند و این کار را با بی‌استعدادی محض انجام می‌دهند و در حالی که خانه و ماشین و پول کافی دارند از نداشتن بیشتر شکایت می‌کنند و از اینکه بچه‌هایشان آن چیزی نشده‌اند که انتظارش را داشتند. هیچ وقت توضیح نمی‌دهند که انتظار چه چیزی را داشتند فقط می‌دانند که بچه‌هایشان هم به اندازه‌ی کافی پول ندارند و برای آنها کسی را مثال می‌زنند که با فروش مواد مخدر به ثروت زیادی رسیده و برای خانواده‌اش خوب خرج می‌کند، فقط دست‌و دل بازی و خوب خرج‌کردنش را می‌گویند، احمقیم ما. شنیدن این چیزها برایم خفه‌کننده است. گرچه در کل به شنیدن حرف‌های مردم علاقه دارم ولی این‌ها یک مشت مزخرف است و کسی از اینکه این اواخر نوآوری‌های زیادی به ذهنش خطور نمی‌کند و داستان‌هایی که به ذهنش می‌رسد چرخش شگفت‌انگیزی ندارد شکایتی نمی‌کند حتی در مورد اینکه با دیدن دارایی‌های ناحق دیگران خودش را خر خطاب می‌کند صحبتی نمی‌کند، چیزهایی که فهمیدنش نیاز به دقت نظر و گذاشتن پایت در کفش دیگری داشته باشد و از هوشمندی در اتفاقات جهان ناشی شده باشد. گیر کرده‌ایم و اگر قرار باشد آنها که انتخاب می‌شوند و از این مهلکه نجات می‌یابند نشان خاصی بر پیشانی داشته باشند ما آن نشانی را هم نداریم.

به خودم قول داده‌ام دیگر هیچ‌وقت عصبانی نشوم، دیدن آدم‌های عصبانی متنفرم می‌کند، قول داده‌ام حتی اگر عصبانی شدم آرام باشم و هیچ‌وقت صدایم را بالا نبرم، ولی خب به صورت ذهنی زیاد از کوره در می‌روم و هنوز این مشکل را دارم و مثل یک سد شکسته می‌مانم. در کشور ما و در شرایطی که من زندگی کرده‌ام دلایل زیادی برای عصبانیت هست و مثل کسی شده‌ایم که چند سالی فشارش بالای 20 بوده و اگر اسب‌های وحشی را به زور رام می‌کنند ما انسان‌های رام را به زور وحشی کرده‌اند و این عصبانیت به یک آموزش روانی تبدیل شده است. به هر حال در این کار موفقم اگر دقت داشته باشم و عجولانه رفتار نکنم، از عجله کردن هم بیزارم. آن روز که عجله داشتم برای خرید از فروشگاه، کیف پولم را لای وسایل خریدم جا گذاشتم. البته اتفاقی نیفتاد و خیلی سریع متوجه این اشتباهم شدم ولی از نسخه‌ی عجله‌کننده‌ی خودم هم متنفرم و این نسخه تا حالا چند بار کلید گم کرده، کارتش را جاهای مختلف جا گذاشته و اشتباهات معصومانه ولی مرگباری مرتکب می‌شود. باید با نیک و بد خودم بسازم  و این‌ها نکته‌هایی است که می‌خواهم برای بقیه‌ی زندگی‌ام اصلاح کنم، اگر این وسط‌ها از یک بلندی پایین نیفتم.

بی‌خیال و قدرتمند

  • هایتن
  • يكشنبه ۲۵ اکتبر ۲۰
  • ۰۹:۵۹

خونه‌م برای یک نفر بزرگه و گرم کردنش هم آسون نیست یعنی خب من نمی‌خوام اسراف بکنم و پکیج رو تا آخر روشن کنم. سعی کردم در اتاق رو ببندم و فقط شوفاژ داخل اتاق رو روشن بذارم ولی شوفاژش کوچیکه و فایده‌ای نکرد. الان مجبورم همه‌ی شوفاژها رو روشن بذارم که فقط اتاق خوابم گرم بشه. نمی‌دونم، راه‌حل دیگه‌ای به نظرم نرسید. به فکرم رسید که یه بخاری برقی کوچیک بخرم ولی گفتم شاید اون هم مصرف برقش کمتر از این شوفاژها نباشه. به هر حال اون شب برای اولین بار خونه حسابی گرم بود و انگار زیادی گرم شده بود چون من تا صبح خواب‌های شفاف ولی ترس‌آوری دیدم. خواب دیدم خواهرزاده‌م به یه بیماری مبتلا شده و قراره چند روز دیگه از دنیا بره، چند سال پیش به خاطر عمل آپاندیس تو بیمارستان بستری شد و عمل اولش با مشکل مواجه شد و بچه‌ی بیچاره و مادرش خیلی اذیت شدن، به هر حال شاید از اون موقع این تصویر در ذهنم مونده و الان هم ما با این خواهرزاده شاید مهربان‌تر از بقیه باشیم. به هر حال مادرش دیگه نمی‌تونست چند روز آخر رو تحمل کنه و اون رو به جایی سپرده بود، چیزی شبیه خانه‌ی سالمندان ولی برای بچه‌ها. شب بود و من جلوی اون ساختمون ایستاده بودم، می‌خواستم خواهرزاده‌م رو از اونجا بیرون بیارم ولی بهم اجازه ندادن داخل برم. جلوی در ایستادم و خواهرزاده‌م رو صدا کردم و شروع کردم قربون صدقه‌ش رفتم، گفتم دایی جون نترسیا، من همین بیرون تا صبح نشستم هر موقع خواستی بیا جلو پنجره با هم صحبت کنیم، آفرین قهرمان من، آفرین عزیز دل دایی، اونم می‌گفت باشه دایی نمی‌ترسم. بهش گفتم دایی نذاشتن بیارمت بیرون، گفتن شبه، ولی فردا صبح میام پیشت، پس ذهنم مواظب بودم دروغی بهش نگم. باید قبلش مادرش رو راضی می‌کردم که می‌تونستم از اونجا بیرونش بیارم و این کار پیچیده‌ی روانی از عهده‌م برنمی‌اومد و تو مخمصه‌ی ذهنی بدی گیر کرده بودم، فکر می‌کنم این احساس گرفتاری در مخمصه به خاطر گرمی زیاد اتاق بود. به هر حال از خواب بیدار شدم و ترس زیادی من رو فرا گرفت. بر خلاف بقیه‌ی خواب‌های معمولم، تمام جزئیات این خواب حساب‌شده بود و من تا چند روز از فکرش بیرون نمی‌اومدم، البته این اوضاع کرونایی و نگرانی‌های این‌شکلی هم بی‌تأثیر نیست و من یک بار زیاد نگرانی رو به دوش می‌کشم که معمولا هم در قبالش ساکتم و اگر مثل همچین شبی بروز پیدا نکنه خودم هم فکر می‌کنم نسبت بهشون بی‌خیال و قدرتمندم.

باز یه ذره بارون زده به سرم

  • هایتن
  • چهارشنبه ۷ اکتبر ۲۰
  • ۱۲:۵۵
  • ۷ نظر

غم‌انگیزه که مدت زیادی هست برای خودم ماکارونی درست نکرده‌ام، به نظرم همه باید این‌قدر ذوق برای خودشان داشته باشند. به هر حال امروز به یکی از دوستانم گفتم تو شانس آوردی پسر شدی گفت چرا گفتم چون اگر دختر می‌شدی با من آشنا نمی‌شدی، بعد هم خودم مثل کسانی که اختلال دو قطبی دارند زدم زیر خنده. شب‌ها سردم می‌شه ولی علاقه‌ای هم ندارم زیادی گرمم بشه، در کل هم انتظار ندارم زندگیم بی‌نهایت آسون بشه، فقط دوست دارم یک ذره بهتر بشه. مردم دنبال آسان کردن همه چیز هستند و موقع اومدن بارون چتر برمی‌دارند و وقتی از خونه بیرون می‌رن شوفاژها رو روشن نگه می‌دارن که وقتی برمی‌گردن خونه سرد نباشه و برای شستن ظرف‌ها از ماشین ظرف‌شویی استفاده می‌کنند. من دوست ندارم زندگیم این قدر آسون بشه که از ماشین ظرف‌شویی استفاده کنم. با خودم بود دلم می‌خواست درست کردن صبحانه برام سخت باشه و برای درست کردن آتیش هیزم جمع می‌کردم، ولی خب چند سالی هست که ماکارونی نپخته‌ام و صبح‌ها هم نون رو از فریزر برمی‌دارم و تخم ‌مرغ نیمرو می‌کنم و به جای چایی هم قهوه‌ی فوری می‌خورم. امشب سیب رنده کردم و الان که دارم لینوکس نصب می‌کنم برای راه‌اندازی یک برد، از فرصت استفاده می‌کنم و می‌نویسم، تکلیف مشخصی دارم چند وقتیه. یک طوری می‌شه و من دنبال راه‌هایی برای بهتر شدنم هستم و مثل انسان‌های بزرگ دنبال اهداف متعالی نیستم. از بچه‌گی هم نشونه‌گیریم خوب نبود با اینکه تلاش زیادی می‌کردم و بدون عینک هم به زندگیم ادامه دادم ولی یک بار نشد سنگی رو به نشونه‌ای بزنم. از این بابت البته سرافکندگی زیادی ندارم چون تقریبا در همه چیز بی‌استعداد بودم و صدای موسیقی‌هایی که اینجا اونجا می‌شنیدم رو به بدترین شکل ممکن تقلید می‌کردم. حسرت این رو می‌خورم که کاش در گذشته کمی بالغ‌تر و فهمیده‌تر بودم. الان نویسنده‌های وبلاگ‌ها  رو می‌بینم که سنشون پایینه و فوق‌العاده می‌نویسن، دلم می‌خواد مثل یه جیرجیرک آب بشم برم تو زمین.

 

کبوترهای روانی

  • هایتن
  • جمعه ۲ اکتبر ۲۰
  • ۱۲:۲۴
  • ۰ نظر

به نظرم دنیا منتظر حرف زدن ماست و از حرف نزدن بدش می‌آید، یعنی خب من این‌طوری هستم و حدس می‌زنم دنیا هم به من شبیه است. البته به طور مشخص منتظر حرف زدن من نیست و منظورم یک مطلب کلی‌ست، ممکن است منتظر حرف زدن شما باشد. دنیا دوست دارد به فهمیدگی یا نادانی ما پی ببرد. از این‌که یک طرف ساکت باشد و طرف دوم فکر کند اوه، او حتما عاشق من است و خیلی انسان فهمیده‌ای‌ست بدم می‌آید. مسخره‌ست و مثل توهم کبوترها می‌ماند، بعضی وقت‌ها نیم‌ساعتی به هم خیره می‌شوند و چیزی نمی‌گویند بعد هم یکی‌شان فرار می‌کند و آن یکی دنبالش راه می‌افتد و مثل یک جنگنده تعقیبش می‌کند. از این فیلم‌های  مفهومی هم با همین تعریف بدم می‌آید. اول فیلم، هواپیمایی را نشان می‌دهد که عکسش در آب شستشوی کف زمین افتاده و آخر فیلم دوباره همان هواپیما را در آسمان نشان می‌دهد همراه با همان دختری که اول فیلم زمین را می‌شسته و آخر فیلم می‌خواهد رخت‌ها را آویزان کند، یا چیزی شبیه این. مزخرف است، نمی‌دانم من در این زمینه زیاد باهوش نیستم ولی شاید منظورش این بوده که بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار، یا شاید هم آسمان بروی زمین بیایی وضعت همین است و رخت شور و زمین شوری. خب حرفت را درست بزن، فیلم را بدون صدا و موسیقی شروع می‌کنی که یعنی من خیلی کارگردان خاصی هستم و قدر فیلم‌هایم را دویست هزار  سال بعد می‌فهمند، فیلم روما را می‌گویم که مسخره بود و کلی هم جایزه گرفته امسال، فیلم‌هایی که سرمایه‌دارهای روشنفکر در مورد ما کارگرها می‌سازند و به خودشان از این بابت کلی جایزه می‌دهند.

بله کمی مارکسیسم و سوسیالیسم خوانده‌ام و با سارتر و دوبوار هم آشنا شده‌ام، فرصت نشد حضوری به خودشان بگویم مایه‌ی خوشبختی هست یا نیست. سارتر با نظریات فروید سر ناسازگاری داشت چون به نظرش توجیهات روانکاوانه‌ی فروید برای اعمال انسان در نهایت به نابودی اخلاق منجر می‌شود. به نظرش انسان باید در مقابل اعمال خود مسئول باشد، با خودم گفتم تو چقدر قشنگ حرف می‌زنی سارتر عزیز، ولی بعد دیدم خود همین سارتر انسان مسئولی نبوده و از لحاظ اخلاقی آدم قابل احترامی نبود. بیچاره ما نادان‌ها و بی سوادها که مجبوریم نظریات سارتر را بخوانیم و ازشان لذت ببریم و بعد همین خود سارتر بیاید از ما سوءاستفاده کند و اسمش را هم بگذارد آزادی و انتخاب.

حرفی نیست. اول متن را با این انگیزه شروع کردم که ادامه دهم دوست دارم بیشتر بنویسم ولی این‌طوری مثل کوسه‌ای می‌مانم که می‌خواهد رقص باله یاد بگیرد. در ثانی مفاهیم کوتاهی به ذهنم هر روز می‌رسد که دوست دارم در موردشان حرف بزنم ولی از یک جایی به بعد موضوع شخصی می‌شود و احساس می‌کنی پیش روانکاو رفته‌ای. این روانکاوها هم شروع می‌کنند در تو دنبال عقده‌ای چیزی می‌گردند و حرف‌ها و خودت را کوچک می‌کنند و تو خودت با اینکه آمده‌ای حرف بزنی ولی از کشف منظور اصلی‌ات نگرانی. آن روز یکی داشت رادیویی را گوش می‌کرد که مردم زنگ می‌زدند و با ضجه و ناله شنونده‌ها را التماس می‌کردند که برایشان دعا کنند. کسی که به همچین رادیویی گوش می‌دهد را باید روانکاوی کرد ولی من مشکلات بزرگی ندارم و حرف هایم قابل فهم هستند.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها