- هایتن
- جمعه ۱۱ نوامبر ۱۶
- ۰۲:۵۷
- ۹ نظر
مدتی هم هست در تانزانیا گرفتارم من چه زندگی پر فراز و نشیبی دارم همین یک سال پیش بود که هر روز صبح برای پیادهروی به کنار رودخانه ولتا در پراگ میرفتم. امروز هشداد برای دیدنم به اینجا آمده بود از همین در شمارهی پنج دیوار مرزی داخل آمد من جلوی در زیر اطلسیها منتظرش بودم وقتی سوار بر جیپ سبز لجنی از کنار دشتهای نیمهخشک آفریقا رد میشدیم توماس را بهش نشان دادم گفتم او همان توماس خنگ است، من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم. پیاده از کنار مهمانسرای پارک حیات وحش که فقط دو تا اتاق دارد گذشتیم و داستان درختان توت سربریده را برایش تعریف کردم. وقتی به استادیوم رسیدیم من برایش تعریف کردم که اوایل دوری مان وقتی در این استادیوم مینشستم تنهاییام به اندازهی یک استادیوم بزرگ میشد، خدا را شکر که الان هشداد را دارم. به سمت کافه بوکا رفتیم بهش گفتم تو را به خدا عجله نداشته باشد، من در تمام رویاهایم با تو یک قهوه در این کافه خوردهام. بوکافه بیشتر شبیه کتابخانه است وقتی نشستیم چند تا از دانشجوها داشتند سیگار میکشیدند گفتم من سیگار نمیکشم ها!
هشداد دختر زیبا و بسیار باهوشی است اما مذهبی نیست گفتم کاش مذهبی بودی گفت منظورت خداست؟ گفتم منظورم سبک زندگیات است گفت سبک زندگیام اشکالی ندارد گفتم حجاب نداری در حالی که داشت کتابها را زیر و رو میکرد گفت مگر در تانزانیا هم حجاب احباری است شوخیاش گرفته بود گفت آدمهای مذهبی راستگو نیستند و برای اعتقاداتشان دلایل قانع کنندهای ندارند گفتم تو مگر برای دوست داشتن بوی پونههای کوهی دلیل قانع کنندهای داری گفت من اصلا دلیلی برای این کار ندارم آنها برای همه چیز سندهای مسخره پیدا میکنند گفتم کاری به آنها نداشته باش این یک قرار است بین من و تو گفت شما مردها آدمهای خودخواهی هستید گفتم قبل از هر چیز باید به هم اعتماد کنیم گفت من به تو اعتماد دارم ولی به نظرم زندگی را بیش از حد جدی گرفتهای.