- هایتن
- جمعه ۲۰ ژانویه ۱۷
- ۰۸:۰۰
- ۸ نظر
حمید پسر خوبی بود یا اصلا بهتر است بگویم فوقالعاده بود. مسجدی که من در آن بودم برنامهای برای جذب جوانها و نوجوانهای غیرمذهبی داشت، حمید یکی از آنها بود. بسیار خوش قیافه بود و صدای گرمی داشت، قدرت بدنیاش بیشتر از همهی کسانی بود که من میشناختم. شخصیت جذابی داشت، به هر شوخیای نمیخندید و وقتی شوخیهای بیمزه میکرد تو باید میخندیدی وگرنه کتک میخوردی. حرفهای بزرگ بزرگ میزد و من واقعا عاشقش شده بودم، اسمش را گذاشته بودم "همیشه". خوب، حمید سیگار میکشید و درس نمیخواند و دوستان خوبی نداشت و رابطهاش با پدرش شکرآب بود. من میترسیدم یک روز به خاطر این چیزها دیگر دوستش نداشته باشم به همین خاطر اسمش را گذاشته بودم همیشه، که یک وقت خیال فراموش کردنش به سرم نزند، من را شهید زینالدین صدا میکرد.
همیشه میگفت چند بار رفته حرم امام رضا، دعا کرده بتواند سیگار را ترک کند ولی نتوانسته. این بشر هر چه میگفت احترام من بهش چند برابر میشد. داستان حرم امام رضایش را من برای همه تعریف میکردم. یک بار فهمیده بود دو تا از بچههای مسجد قایمکی چند نخ سیگار کشیدهاند، گرفته بود ادبشان کرده بود، آنها هم اعتراضی نکرده بودند و با این اتفاق احترامشان به همیشه چند برابر شده بود، خودشان آمدند این داستان را برای من تعریف کردند.
یک بار که با هم میخواستیم برای تفریح برویم اطراف شهر، یکی از بچهها گفت عجله دارد و باید زودتر برگردد. همیشه برگشت بهش گفت اگر میخواهی با منت بیایی همین الان برگرد خانه و این پسر تا آخر تفریحمان هیچ چیز نگفت. دفعههای قبل که همیشه نبود این حرف را میزد و منتی روی سر ما میگذاشت که من دارم لطف میکنم با شما میآیم و آدم مهمی هستم و عجله دارم. ما هم دائما نگران بودیم که خدایا این دیرش شده و همه اش تقصیر ماست، همیشه خوب ادبش کرد. من این اعتماد به نفس را نداشتم که روی کسی دست بلند کنم ولی همیشه این کار را میکرد دنبالت میکرد و یک اردنگی بهت میزد. همیشه وقتی کنارش بودیم یک ترس شیرینی داشتیم، یک تکهای میپراندیم و فرار میکردیم.
بچههای مسجد برنامهای داشتیم که هر چند وقت یک بار به آقای اکبری که بزرگتر ما بود و کارهای فرهنگی میکرد سر میزدیم، بعضی از بچهها اگر مشکل مالی هم داشتند با آقای اکبری در میان میگذاشتند، واقعا مرد خوبی بود. همیشه دیگر بزرگ شده بود، به این جلسات نمیآمد. یک بار بهم گفت چند وقتی هست که بیکار است و آقای اکبری هم از این قضیه خبر دارد، میترسد اگر به دیدنش بیاید خیال کند به طمع چیزی آمده و دنبال کار یا پول است. این بشر فوقالعاده بود.
چند سال بعد، همیشه، سیگار، لبهایش را سیاه کرده بود و زورش را ازش گرفته بود. دوستان نابابش بیشتر شده بودند یا شاید هم از اول تعدادشان زیاد بود و من خبر نداشتم. روابط ناسالمی داشت و من که حالا بزرگتر شده بودم خاطراتش را برایم تعریف میکرد. همیشهای که به دیدن آقای اکبری نمیآمد تا خیال نکنند طمعی دارد یک بار بهم زنگ زد و ازم پول قرض خواست. خبر داشتم که از چند تا از بچههای دیگر هم پول خواسته بود و منتظر بودم نوبت به من برسد. میانهاش با پدرش به هم خورده بود و به دنبال کار در شهرهای مختلف میگشت، به هر کاری تن نمیداد و شغلش باید باب طبعش میبود. من که نمیتوانستم کاری برایش انجام دهم ولی چند باری که دیدمش متوجه شدم دیگر آن نگاه سابق را به من ندارد و دنبال این است که اگر بشود کمکی از من بگیرد. بدون اینکه قصدی داشته باشم رابطهام باهاش کمتر شد و امروز که بررسی کردم شمارهاش را به اسم همیشه دیگر نداشتم. یک شماره ازش دارم که به اسم و فامیلیاش ذخیره کردهام. حالا دیگر یک پسر 10 ساله دارد و شکمی برای خودش آورده، دیگر از یال و کوپال جوانیاش خبری نیست.
حمید پسر بدی نبود ولی فوقالعاده هم نبود، من در موردش اشتباه کرده بودم. هنوز هم وقتی همدیگر را میبینیم با صدای بلند داد میزند سلاااام شهید زینالدین، من هم بهش گیر میدهم که چه شکمی آوردهای حمید. حمید حرفهای گنده میزد ولی من نمیدانستم نه هر که سر بتراشد قلندری داند. فلوید میودر که بوکس باز است و در تمام عمرش به هیچ کس نباخته گفته بود من بزرگترین بوکس باز تاریخم و حتی از محمدعلی کلی هم بهترم. مایک تایسون گفته بود میودر اگر مرد بود بچههایش را خودش به مدرسه میبرد. حالا دیگر مرد برای من کسی است که بتواند از خانوادهاش محافظت کند نه اینکه بدون رضایت پدرش سیگار بکشد و حرفهای گنده گنده بزند. اگر مرد هستید به هر قیمتی شده پدر و مادرتان را از خودتان راضی نگه دارید و از خواهر و برادرهایتان محافظت کنید.
+ این عکس برای من غم انگیزه چون دو تا برادر کوچکترم این طرف عکس تنها نشستهن و من قاطی بچههای دیگه خوشحالم، نشون میده من هم اون موقع مرد نبودم.