- هایتن
- جمعه ۱۰ نوامبر ۱۷
- ۱۱:۳۲
- ۵ نظر
توی حرف زدن بیهنرم مخصوصا با کسی که بخواهد ارزیابیام کند. اگر جنگی درگرفت و من مجبور شدم با دشمنانم مذاکره کنم فقط میتوانم اوضاع را بدتر کنم. "ببین دشمن عزیز، من در مسابقه رذالت و وحشیگری هیچ وقت نمیتوانم نفر اول باشم بنابراین بیا صلح کنیم." میشود کلمات را کمی عوض کرد ولی اینکه کسی بخواهد با حرف زدن قانع شود را توهینآمیز میدانم. دوست دارم وقتی خواستم با کسی آشنا شوم خاطره تعریف کنیم برای هم.
همسایهام ساعت یازده شب جاروبرقی روشن کرده بود. پیراهن و شلوار رسمی پوشیدم و بیرون رفتم. قبل از اینکه در را ببندم مطمئن شدم کلید را برداشتهام. همیشه وقتی در را میبندم ناخودآگاه به عواقب وحشتناک فراموشی کلید فکر میکنم، یک خودآزاری تکراری. در زدم، مجبور شدم دو بار این کار را بکنم، حدس میزنم دفعه ی اول خواست بیاعتنایی کند. مرد جوان کوتاه قدی با صورتی کشیده و بینی گرد در را باز کرد. بوی دود و سیگار بیرون زد. دستهی جاروبرقی را دستش گرفته بود، داشت خط و نشان میکشید و از قلمروی خودش دفاع میکرد. به وضوح عصبانی بود و صورت تراشیدهاش همراه با کله طاسش سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته بود و با یک نگاه دزدکی بهم گفت بفرمایید. دقیقهای قبل از اینکه برای تذکر دادن بیایم سه بار روی دیوار کوبیده بودم او هم در جواب سه بار روی دیوار کوبیده بود، همین بی شرمیاش مرا برای تذکر دادن مصمم کرده بود. یک ریز حرف زدم، از تجربههای قبلیام میدانستم کوچکترین اشتباهی ممکن است به بدتر شدن اوضاع بینجامد. او که خودش را برای حمله آماده کرده بود با این جمله من مواجه شد که من همسایه جدیدتان هستم ولی تا حالا افتخار آشنایی با شما نصیبم نشده است، در لحظه ی ادای این جمله احساس حماقت کردم. به هر حال مرد عصبانی همسایه مجبور شد بابت این چاپلوسی ازم تشکر کند، مشکل جاروبرقی حل شد.