- هایتن
- جمعه ۲ مارس ۱۸
- ۱۱:۲۲
- ۵ نظر
عصبانی با اینترنت دعواش شده منتظره پنج دقیقه دیگه بگذره تا همهی خبرگزاریها رو دوباره چک کنه. بیخیال وسط اتاق دراز کشیده و داره کتاب میخونه، میز عصبانی کنار پنجرهست و وقتی بیخیال بهش نگاه میکنه برای اینکه معلوم نشه بیکاره یک فایل ورد رو باز میکنه و باعصبانیت توش مینویسه " متنفرم، چرا باید به کسی ربط داشته باشه من مشغول کار خاصی نیستم؟!" و بعد از چند لحظه بدون اینکه ذخیرهش کنه فایل رو میبنده. زیرپوش رکابی تنشه که وقتی ریششم بلند میشه حسابی شبیه درمونده هاش میکنه.
خوشحال از در میاد تو، رفته بود دستشویی. عصبانی سعی میکنه جدی به نظر برسه. خوشحال هم حواسش هست عصبانی دوست نداره کسی به صفحه کامپیوترش نگاه کنه. اومد جلوی پنجره، درست پشت سر عصبانی، تا بیرون رو نگاه کنه. بدون اینکه نظر کسی رو بپرسه پنجره رو باز کرد. صبح زود بود و دیشب بارون باریده بود. دستهاش رو قلاب کرد و برد بالای سرش."دو تا دختر دارن از اون روبرو رد میشن اون یکی که چادری هم هست معلوم نیست با گوشیش به کدوم پسر احمقی داره اسمس میزنه" بیخیال گفت یه نیگا به گوشی خودت بنداز. انتظار این هوشمندی رو از بیخیال نداشت، منتظر بود عصبانی یک چیزی بهش بگه. خندید و رو کرد به عصبانی گفت: با توئه عصبانی. عصبانی چرخید و کمی نگاهش کرد، ابروهاشو صاف کرد و سعی کرد جوری صحبت کنه که معلوم نباشه ریشهاش از روی بیتوجهی بلند شده. خوشحال سعی کرد خیلی دقت نکنه، به نظرش این کار منصفانه نبود. وقتی داشت بهش نگاه میکرد چشم هاشو ریز کرد تا قیافه ش مسخره به نظر برسه.
عصبانی: حالت خوبه نه!
خوشحال چشمهاش درخشید و گفت: بله متأسفانه. و با صدای بلند خندید، جوری که قهقههی خندهش شبیه بازیگرای مبتدی باشه. با خودش فکر کرد الان عصبانی خیال میکنه داره فخر میفروشه.
عصبانی: به همون اندازه که دلیلی نداره تو خوشحال باشی منم دلیلی نداره عصبانی باشم. قبل از اینکه این سوال رو بپرسه از ذهنش گذشته بود بپرسه چرا خوشحالی؟ و اونم بپرسه تو چرا عصبانیای؟
خوشحال: وقتی خوشحالم سعی میکنم زیاد دقت نکنم حرفهای پیچیده نزن، میخوای برات برقصم؟
عصبانی چیزی نگفت و برگشت به سمت لپ تاپش، خوشحال بدون اینکه به این فکر کنه که باید این کارو بکنه یا نه، اومد نزدیک و دو دستشو گذاشت رو شونههای عصبانی، سرش رو خم کرد تا کنار گوشهاش. وقتی خوشحال دستاشو رو شونههای عصبانی گذاشت لرزش خفیفی به عصبانی دست داد چیزی شبیه کسی که ناگهان بغض کنه. خوشحال تو گوشش گفت مطمئنم اگه بشینی یه چایی با من بخوری میتونم حالتو بهتر کنم. عصبانی از اینکه حالش بیدلیل بد بود از خودش متنفر شد.