- هایتن
- جمعه ۱۶ مارس ۱۸
- ۰۸:۲۴
- ۳ نظر
لیلی دختر زیبایی بود. حتی در آن لباس مندرس با آن روسری که دیگر رنگ اولش معلوم نبود فقط صورت زیبای لیلی پیدا بود. اتاق را داشت جارو میکرد، جارو را خیس کرده بود که گرد و خاک به هوا بلند نشود. مدام گوشه روسریاش را صاف میکرد و به جارو کشیدن ادامه میداد. دایی حبیب از شهر قرار بود بیاید خانهشان، با دخترش ناهید. خانه بوی خاک گرفته بود. از وقتی که پدرش از دنیا رفته، دایی کمتر بهشان سر میزند. مادرش میگفت داییات وضعش خوب نیست خجالت میکشد اینجا بیاید.
ناهید، دختر کوچک دایی، ده سالش بود ولی مثل دختران کوچک پنج ساله مدام همراه پدرش بود. در باز بود، حبیب که داخل آمد داد زد کسی خونه نیست، دختر، لیلی، کجایی؟ مامان آهو با آستین های بالا زده از تنورخانه بیرون آمد. لیلی یکبار دیگر ولی این بار با دقت بیشتری روسریاش را مرتب کرد و به سمت در عجله کرد. مامان آهو آرام و بیتفاوت پیش آمد یا حداقل وانمود کرد حالش اینطوری است. سلام داداش، خوش اومدی. با حبیب دست داد و روبوسی کرد ولی ناهید را محکم در آغوش گرفت و بوسید. سلام عسل عمه، خوش اومدی. ناهید حیران بود صورتش مثل کسی که وسط یک ماجرای بزرگ، بیخبر باشد، بیحس بود. لیلی با دایی روبوسی کرد، نگاه کن دخترمون چقدر بزرگ شده، دایی گفت. منظورش از بزرگی، تمام خوبیهای دنیا بود. لیلی شرمش آمد ناهید را ببوسد، از همان فاصلهی نزدیک با خنده و شوخطبعی گفت سلام دختر دایی، خوش اومدی. ناهید دیگر تا آخر عمرش لیلی را ندید، از او فقط همین یک خندهی زیبا در خاطراتش ماند.