- هایتن
- جمعه ۱ مارس ۱۹
- ۱۱:۳۳
- ۴ نظر
ده سال از آن روز میگذشت. جاناتان، همان نوجوانی که قایقش را طوفان زده بود و در جزیره کچلها به ساحل رسیده بود حالا دیگر مرد جوان خوش سیمایی شده بود. قد بلندی داشت و پوستش سبزه بود و بینیاش شبیه منقار مرغهای دریایی گرد و کشیده بود و انگار یک توپ گرد کوچک از سر بینیاش آویزان بود. چشمهای سبز خفیفش، گودی مختصری داشتند که باعث شده بود دهان و دماغش مثل پوزه کمی جلوتر از صورتش باشند. پیشانی کشیدهای داشت و رنگ موهای سیاهش پریده بود.
شبها در انباری عمارت پدری آلچا میخوابید، اتاق کوچکی که در حیاط نه چندان بزرگ امارت از ساختمان اصلی جدا بود. آلچا همان دخترکی بود که اولین بار در ساحل، بالای سرش به وارسی ایستاده بود و اسم خودش را مدام تکرار میکرد، آلچا، الچا، آلچا، و از او اسمش را میپرسید و جاناتان با یک شوخ طبعی آنی گفته بود چاناتان. آلچا و چاناتان. جاناتان نمیخواست زندگیاش مستقل باشد، این نخواستن تصمیم بیهدفی بود، فضای زندگیاش واضح نبود، تردید داشت و به آن اعتنایی نمیکرد. معمولا، مثل خریدن پیراهنی تازه، اگر در انجام کاری تردید داشت مایل به حفظ وضع موجود بود.
هنوز هم بعد از این همه سال مردم به خاطر موهایش از او فاصله میگرفتند. در میان آشنایان اسباب بیقراری بود و در میان غریبهها دورهگردی بیارزش که لایق مهربانی نبود. جاناتان گاه و بیگاه از این وضعیت خسته میشد و شبها کابوس حمله گرگها را میدید. یک بار با خودش گمان کرد اگر نخواهد دیگر از این کابوسها ببیند یا باید همیشه حالش خوب باشد یا باید اتفاقی بدتر از حمله گرگها برایش بیفتد. واقعا هم این روش را امتحان کرد و با قصاب قوی هیکل جزیره دعوا کرد و کتک مفصلی خورد ولی کابوس هایش عوض نشد.
آلچا دختر نوجوان دمدمی مزاجی بود. گاهی بیصبر بود و بداخلاقی میکرد و گاهی کلافه بود و در اتاقش برای ساعتی راه میرفت و مدام بدون اینکه دیدن چیزی مورد انتظارش باشد از پنجره به بیرون نگاه میکرد، شاید اتفاق تازهای بیفتد. گاهی شاداب بود و مثل دختران جوان، دامن بلندی میپوشید و سبد غذایش را برمیداشت و به باغ سیب میرفت و برای خودش و عروسکهای کچلش مهمانی میگرفت و شعرهای بچهگانه میسرود. معمولا به گذشتهی دور و آیندهی پیش رو فکر نمیکرد. پنج شنبه آخر هر ماه سرحال بود و برای چامی پیانو میزد. جاناتان را چامی صدا میکرد و نمکین میخندید، چامی یعنی چاناتان میمون. جاناتان، پنجشنبه آخر هر ماه، شام را مهمان خانوادهی آلچا بود.