نوشتن بهتر از ننوشتن است. این هم یک تجربه است که بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم این کار بیهوده‌ است ولی بعد از چند سال می‌فهمم باهوده بوده.، نوشتن را می‌گویم. می‌خواهم داستان پادشاهی را بنویسم که حس چشایی‌اش را از دست داده و بابت خوشحالی نکردن در جشن‌های دربار شرمنده است. نکته‌ی ظریف و اخلاقی خاصی هم ندارد فقط می‌خواهم یک انشا از حرف شین بنویسم، فقط می‌خواهم، وگرنه ادامه‌ی زندگی‌ام را به انجام این کار مشروط نکرده‌ام. به هر حال داستانش شکل نگرفته و چیزی نشده که باعث شود مردم دویست سال بعد از مرگم بفهمند چه جواهری بودم. شاید شخصیت اصلی داستان پادشاه یا پسرش نباشند و یک ژنرال شورشی باشد که شورشش مدام شکست می‌خورد. در ادامه‌ی شین‌سرایی‌ام اضافه می‌کنم که امروز ششم اردیبهشت، تولدم است.

امروز خواهرم بهم پیامک داد و تولدم را تبریک گفت و ازم خواست فردا ناهار بروم خانه‌شان، که قبول نکردم. ترسیدم برایم تولدی چیزی گرفته باشند، سال پیش پیامک داده بود که یک کیک درست کرده است و قصد دارد مراسم کوچکی بگیرد ولی من قبول نکردم. همیشه از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که ندانم چه عکس العملی از طرف من مورد انتظار دیگران است بدم می‌آید و احساس ناامنی می‌کنم.