علاقه‌ی زیادی به گفتن داستان‌های چرت و بدیهی دارم. یعنی خب دوست ندارم بدیهی باشند ولی بیشتر وقت‌ها حداکثر هنرمندی که می‌توانم به خرج بدهم این است که شخصیت‌های اصلی داستانی را که مربوط به خودم است با حیوانات عوض کنم تا کسی چیزی نفهمد. بعد هم نمی‌دانم اگر کسی چیزی بفهمد چه اتفاقی می‌افتد. یعنی خب، اگر من آدم خنگی باشم فکر نمی‌کنم تلاشم برای پنهان کردنش فایده‌ای داشته باشد. به هر حال شاید از این فرصت بسته بودن کامنت‌ها برای مدتی استفاده کنم و هر چه داستان مزخرف تا حالا گفته‌ام را منتشر کنم. البته چند تا بیشتر نیست، ولی نطقم که باز شد شاید همینطوری، مثل آبی زلال از دل کوه، از من داستان چرت جاری شد.