قصد نداشتم امروز بنویسم، گفتم یه شماره 33 آخر پست قبلی می‌زنم، کسی بهم سخت نمی‌گیره. آخر هفته‌ها سخت‌تر از روزهای دیگه‌ست. امیدوارم آخر این قصه خوب باشه، یه قصه‌ی طولانی که مثل گاوآهنی که زمین رو شخم می‌زنه آهسته بود. ولی خب، ساعتای عمرمون مثل یه چرخ دنده‌ی کوچیک که یه چرخ دنده‌ی بزرگ رو می‌چرخونه، خیلی تند و سریع بود. شاید اگه یه روز آدم مهمی ‌شدم زندگی‌نامه‌م رو نوشتم ولی الان برای کسی اهمیت ندارم. نمی‌دونم آدما تا کی به آینده‌شون فکر می‌کنن، یه بار یکی تو وبلاگش نوشته بود یه پیرزن صد و خورده‌ای ساله گفته بود رمز خوشحالیش اینه که به آینده فکر نمی‌کنه، بعد من گفتم مگه پیرزن صد و خورده‌ای ساله، آینده‌ای هم داره که بهش فکر نکنه؟ یک همچین چیزی بود به نظرم. به هر حال برام جالبه بدونم آدما دقیقا کی متوجه می‌شن که در آینده قرار نیست هیچ غلطی بکنن؟