- هایتن
- دوشنبه ۲۹ جولای ۱۹
- ۱۰:۵۴
یک بار تابستان برادرم حامد خونه نبود، من که رسیدم خونه مادرم گفت حامد رفته تو یه باغ نگهبانی بده، گفته شب هم نمیاد. عصبانی شدم و خون به مغزم نرسید. گفتم چرا اجازه دادین همچین کاری بکنه؟ گفت به حرف من گوش نکرد، تو اگر بهش زنگ بزنی میاد. عصبانی بودم، حامد رو از دست داده بودم. تصور اینکه شب اونجا بمونه، یکی سیگاری چیزی دستش بده و حامدی که چند روز بعد برمیگرده همون حامد نباشه، برادر کوچک باهوش و بااستعداد من. کوچکترین امیدی نداشتم با زنگ زدن من برگرده، میدونستم تو خونه فشار زیادی روش هست که بره سر کار. هنوز از دست مادرم عصبانی بودم، هی میگفتم اگر شما مدام نمیگفتین کار، کار، اینطوری نمیشد. اونم میگفت مادر جان ما چیزی بهش نگفتیم خودش رفته. به هر حال، بهش زنگ زدم گفتم پاشو بیا خونه، خودم برات کار پیدا میکنم، گفتم یکی از آشناها هست کتابفروشی داره، میگم بری پیشش کار کنی. قبول کرد اومد خونه، رفتم به اون آشنا گفتم فلانی بذار برادر ما بیاد این یکی دو ماه پیش تو کار کنه، حقوقش رو من میدم. قبول کرد و پولی هم از من نگرفت. حامد هم بعد از مدتی دیگه اونجا نرفت، گفت اون بنده خدا اصلا مشتری نداره، خرج خودشم درنمیاد. حالا یاد اون دوستم افتادم، چند سالی هست ارتباطی نداریم، فردا بهش یه زنگ بزنم.