- هایتن
- دوشنبه ۱۲ آگوست ۱۹
- ۱۱:۳۸
- ۲ نظر
پنج ساله بودم که به شهر آمدیم، کسی برای بدرقهمان نیامده بود، صبح زود بود و اگر عمه یا عمویم برای بدرقه میآمدند من با اینکه بچه بودم ولی برای همیشه در خاطرم میماند. نمیدانم چرا نیامده بودند، پدر و مادرم هم هیچوقت در این مورد صحبت نکردند. پدرم در مورد چیزهایی دیگر زیاد صحبت میکند ولی در مورد بعضی چیزها اصلا صحبت نمیکند، ما هم مخصوصا حالا که عمویم از دنیا رفته سوالی نمیپرسیم. پسرعمو اسفندیار داشت گوسفندها را به صحرا میبرد، ما را که دید با حیرت و تعجب پرسید کجا؟ مثل برادر بودیم و اسفندیار خبر نداشت ما داریم برای همیشه میرویم. میدانید، این یک ضایعه است که یک روز صبح بلند شوی مثل هر روز به صحرا بروی و یکدفعه بفهمی عمویت برای همیشه ترکت میکند و چیزی از قبل در موردش نمیدانستی، بعضیها دلشان برای میوی گربهها میسوزد و دیگران را نفهم فرض میکنند. به هر حال این مقدار از پیچیدگی برای پدرم موضوعیت نداشت و مهم نبود اسفندیار تمام آن روز را در صحرا گریه کرده و یک خلا بزرگ در قلبش ایجاد شده، باهاش کنار میآید. حتی اگر با بردارش مشکل داشت میتوانست صبح زود برود برادرزادههایش را ببوسید و ازشان خداحافظی کند و به عمههایم فرصت دهد ما را برای آخرین بار ببینند. سال پیش پدرم بغض کرده بود به داییام میگفت برادر من صدای قشنگی داشت، کاش من یک نوار از صدایش داشتم بهش گوش میدادم. تاریخ جهان همین است بعضیها از یک زندگی عادی محروم میشوند.