- هایتن
- چهارشنبه ۱۴ آگوست ۱۹
- ۱۲:۲۵
- ۲ نظر
به آینده زیاد فکر میکنم و در موردش نگران میشم مثلا با خودم میگم من که قراره چند ماه دیگه از این خونه برم پس لازم نیست باشگاه برم. یا احتمالا در چند وقت آینده دوباره دچار افسردگی میشم پس لازم نیست فعالیت مفیدی رو از سر بگیرم، چون قراره نصفه رهاش بکنم، واقعا هم از این کارهای نصفه رها کرده زیاد دارم. یک مبحث ریاضی خیلی پیچیده رو در سختترین روزهای زندگیم تا یک جایی پیش میبرم و بعد رهاش میکنم، اینطوری نیست که مثل واگن قطار از خودم جداش بکنم، بیشتر مثل پیرمرد داستان پیرمرد و دریا میمونم که ماهی بزرگش رو، کوسهها میخورن. راستی شما شاید پست پیرمرد و دریای من رو یادتون نیاد.
تصمیم گرفتهام حداکثر 90 سال دیگر بمیرم، زندگی بیشتر از این برایم لطفی ندارد. تازه این مال وقتیست که یک روز که در پارک نشسته باشم با دختر جوانی آشنا بشوم که مادربزرگش را برای پیادهروی به پارک آورده و من اسمش را بگذارم دریا، به خاطر چشمهایش. ولی از آن روز به بعد دیگر هیچوقت نبینمش و این 90 سال را هم دنبالش بگردم، وگرنه 90 سال که چه عرض کنم یک روزش هم لطفی ندارد.