- هایتن
- پنجشنبه ۱۵ آگوست ۱۹
- ۱۱:۵۷
- ۱۲ نظر
میخواستم از بین چهل روز، سه روز رو حق داشته باشم ننویسم، کشور مستعمره نیستم و میتونم برای خودم قانون بذارم. به هر حال، خیلی از روزهای گذشته به این فکر میکردم که از این حقم استفاده کنم، ولی در نهایت با خودم میگفتم نگهش دار برای روز مبادا. خب باید قبول کنیم در زندگی آدمها لحظاتی پیش میاد که حرفی برای گفتن ندارن. هر چند، امروز نباید جزو اون روزها میبود، یعنی اگر تمام 28 روز گذشته میتونستم به این فکر کنم که خب امروز رو به خودت سخت نگیر، امروز نباید اینطوری میشد.
من در حرف زدن مشکل دارم اگر قرار باشه در چهارچوبی حرف بزنم، این مشکل داره شدیدتر میشه و تشخیص چهارچوبها برام غیرممکن شده. اگر کسی خواست با من حرف بزنه باید مطمئنم کنه چهارچوب نداره یا اگر داره محدودههاش مشخصه و موهومی نیست. من خودم هیچ وقت از صحبتهای صادقانهی یه نفر ناراحت نمیشم، ولی همه اینطوری نیستن. به هر حال، امروز رفتم یه آموزشگاه موسیقی، شاید یاد گرفتن موسیقی رو شروع کنم، در مسیر برگشت رفتم از یک فروشگاه زنجیرهای کلی خرید کردم، راهش دور بود و من خوشان خوشان تو اتوبان داشتم به سمت خونه میاومدم و وسایلم واقعا سنگین بود، یه پسر جوون ماشینش رو نگه داشت و من رو تا سر کوچه رسوند، از بابت این اتفاق خیلی احساساتی شدم، شاید این آدمای خوب تعدادشون زیاد باشه ولی دیدنشون برای من خیلی خیلی نادر شده، شاید بنابر قانون جذب، فقط آدمهای مزخرفی مثل خودم رو جذب میکنم. میدونین، من دوست ندارم مزخرف باشم.