- هایتن
- سه شنبه ۲۰ آگوست ۱۹
- ۱۲:۰۶
ماه رمضان، قبل از افطاری، نیم ساعتی میرفتم میدویدم، نمیدانم قبلا در موردش گفتهام یا نگفتهام، به هر حال یک نیاز دائمی به ورزش کردن سنگین دارم و مثلا اینطور نیست که با نرمش سبک صبحگاهی حالم خوب شود. آرزوهای ورزشی هم کم ندارم، مثلا اینکه با حالت دو از یک کوه بلند بالا بروم. امروز را روزه گرفتم و عصری قبل از افطار رفتم نیم ساعتی در پارک دویدم. یک زن جوان معلول هست که روی ویلچر در پیادهروی کنار پارک منتظر میماند و از پسرهای جوان میخواهد او را تا بالای پارک ببرند، در طول مسیر هم مدام عذرخواهی میکند و سعی میکند یک مکالمهای را شروع کند. امروز بهم گفت چند وقتی هست نبودی، ماه رمضان چند باری از من خواسته بود بالا ببرمش. خب، چه میدانم، تلاشیست که میکند. بعضی وقتها از شدت بی تفاوتیام به آدمها ترسم میگیرد. دیروز که مسجد بودم پیرمردی داشت زمین میخورد و به زحمت راه میرفت و بقیه داشتند کمکش میکردند، مرد جوانی کنارم میگفت من چند بار بهش گفتهام نیاید همان خانه بماند ولی قبول نمیکند، خب اگر وسط خیابان زمین بخورد چه اتفاقی میافتد، یک احساس گسستگی کامل نسبت به مرد جوان و پیرمرد داشتم و این اتفاق در آن لحظه برایم نیفتاد که خودم را جای پیرمرد بگذارم و یا مثلا امروز خودم را جای زن جوان معلول بگذارم که دلش میخواهد پسرهای جوان او را تا بالای پارک برسانند و در طول مسیر دو کلمه با یک نفر حرف بزند. نمیشود اسمش را گذاشت خودخواهی، به هر حال چیز خوبی نیست، البته صادقانه بخواهم بگویم، نگرانی بزرگی هم برایم نیست، فقط خواستم بگویم همچین چیزی در من هست.