- هایتن
- دوشنبه ۹ سپتامبر ۱۹
- ۱۲:۴۴
- ۲ نظر
امروز یکی از دوستان دروهی لیسانسم برام غذای نذری آورد، یک تفاوتی در امروزم ایجاد کرد. بعد از ظهری نشستم فیلم روز واقعه رو دیدم. دورهی نوجوانیم خیلی مذهبی بودم و هر هفته یک دعای توسلی بود که منزل شهدای شهر برگزار میشد و من هم با اینکه اهل هیئت و اینها نبودم ولی این هیئت رو میرفتم، تا حدودی متفاوت بود. به هر حال بدترین قسمت این هیئت قسمت عزاداریش بود که باید سر پا میایستادی و سینه میزدی، دعای توسل رو میتونستی مثلا ادای تمرکز کردن رو دربیاری و سرت رو بذاری رو زانوهات بخوابی، البته بعضی وقتام دعا تموم میشد و ملت بلند میشدن برای سینه زدن و تو هنوز مشغول تمرکز کردن بودی. به هر حال یادم نمیاد یک قطره اشک هم تو ابن هبئت ریخته باشم، الان خیلی مذهبی نیستم یعنی خودم در مورد خودم همچین تصوری ندارم و از قشر آدمهای مذهبی هم بدم میاد، ولی اشکم لب مشکمه و برا امام حسین راحت گریه میکنم. نمیدونم شاید یه مشکل دیگه دارم که باعث شده دلنازک بشم، برم پیش یه روانشناس، شبیه اینایی شدم که وگان میشن. یه بار هم به واحد روانشناسی دانشگاه زنگ زدم که ازم پرسید چند سالته و این چیزها، با خودم گفتم عوضی تو دکتری گرفتی این چیزا رو از من بپرسی، خلاصه که احساس حماقت کردم. به هر حال معلومه که یه مرگیم هست، به روانشناس و اینام اعتباری نیست یعنی ترجیح میدم یه مرگیم باشه تا به روانشناس توضیح بدم سر صحنه مکالمهی عبدالله با راحله کلی گریه کردم، اونم ازم بپرسه چند سالته؟