لندکروز

معمولا خیلی جدی نیستم و به شکست خوردن عادت دارم. یعنی تقریبا هیچ چیز را جدی نمی‌گیرم، یا شاید هم می‌گیرم، نمی‌دانم. فقط می‌دانم که مشکلی با شکست خوردن ندارم، البته تا وقتی که به نظر دیگران نیاید. در چنین مسابقاتی هم که به نظر دیگران بیایم اصلا شرکت نمی‌کنم. در کل اشتیاقی به برنده بودن ندارم و اگر استعدادی داشته باشم به نظرم نباید نیازی به اثبات کردنش باشد، بدیهی هستم خوب. خود من بعضی وقت‌ها یک جمله که یکی می‌گوید یک دل نه صد دل عاشق و معشوق و لیلی و مجنونش می‌شوم ولی خب باز همان را هم زیاد جدی نمی‌گیرم. زین‌رو که اعتماد به نفس مجنون را ندارم، از اول قصه آخرش برایم معلوم است، درد و غم و غصه هم که کم ندارم. به هر حال معلومم نیست برای آدم های مختلف چقدر باید باشم که کافی باشد. یعنی می‌خواهم بگویم مزخرف بودن دنیا فقط به خاطر تنبلی من نیست به منگولی طرف مقابل هم ربط دارد. خلاصه که کودکی 14 ساله بودم، سر کار ساختمان می‌رفتم. مرد جوانی صدایم کرد. من را برد جلوی خانه‌اش، در را زد و پسر شاید 11 ساله‌اش در را باز کرد. ازش پرسید این بود؟ گفت نه، برگشت بهم گفت خوب، برو. انگار یکی برداشته پسرش را زده و این هم به من که کارگری می‌کردم مشکوک شده بود. شانس آوردم پسرش کرمی‌چیزی نداشت که الکی بگوید آری خودش بود. ولی خب بد هم نبود آن مرد جوان یک عذرخواهی ازم می‌کرد و این همه سال یک خاطره‌ی مزخرف در ذهن من نقش نمی‌بست. در مورد این موضوع با هیچ‌کس حرف نزدم، این جور اتفاقات توقع شما را از زندگی پایین می‌آورد که خیال نکنید لندکروزی چیزی هستید برای من.