یه سفر هم برم جنگل‌های آمازونی جایی هر روز از ماجراهام بنویسم که مثلا امروز گرگ‌ها یا شیرها یا آدم‌خوارا بهم حمله کردن، و وقتی دیگه ننوشتم شما شک کنین که حمله‌شون موفق بوده یا نه. الان اگر بنویسم یا ننویسم شما به چیزی شک نمی‌کنین. یا مثلا تو یه دره‌ای جایی گم بشم به یه آبشار برسم که پشتش یه غاره یه مدت برم اونجا زندگی کنم. من خیلی تو زندگیم اتفاق نیفتاده گم بشم، یه بار بچه بودم گم شدم با برادرم که اونم گند زدم اینقدر گریه کردم و بهانه گرفتم که برادرم گفت می‌خوای بیای پشتم سوار شی. مایه‌ی شرمساریه که نمی‌تونم خاطره‌ی گم شدنم رو با افتخار برای کسی تعریف کنم آخه معمولن آدمایی که گم می‌شن شجاع هستن ولی من شجاع نبودم. همین الان هم مطمئن نیستم چی باشم. می‌دونین، به نظرم این منصفانه نیست اینکه مثلا یه چوب بیسبال بدی دست یه نفر بعد اونم گند بزنه بعد بگی بابا تو اصلا استعداد نداری، خب باید بذاری یه مدت دستش باشه، منظورم اینه که شاید اگر چند بار دیگه گم می‌شدم بهتر می‌شدم. اصلا من فکر می‌کنم همه ما باید یه سالی تو زندگی‌مون لات باشیم و بگیریم آدمای ضعیف‌تر یا حتی قوی‌تر رو یه دست کتک بزنیم، ضعیف‌تر‌ها رو آروم‌تر کتک بزنیم که مرد بشن. بعدم سیگار بکشیم و گردنمون رو خالکوبی کنیم و یه خلافی چیزی هم بکنیم و مثلا از رئیس دزدا دزدی کنیم و سوار موتور بشیم و نسبت به همه‌ی آدما بی‌تفاوت باشیم و صحبت کردن لاتی رو هم یاد بگیریم، هی داداش خاکستر سیگارتو بریز رومون زنده‌به‌گور شیم. این چیزا کارای خیلی خوبی نیست ولی برا شخصیتمون لازمه. چیه یه مشت آدم ترسو و حساس دور هم جمع شدیم. مخصوصا این حساس بودن اذیتم می‌کنه و اینکه مسائل رو پیچیده می‌کنیم. یه یارویی تو محل کارمون هست آدم آشغالیه و تو ساعت کاری میره کارای شخصیش رو انجام میده، منم پنهان نمی‌کنم که ازش بدم میاد ولی خب اگه اون یه سال رو لات بودم با یه مشت می‌زدم تو صورت آشغالش. حالا مشت هم اگر نزدم چون در هر حال وحشی بازی خوب نیست ولی روزگارش رو سیاه می‌کردم نه اینکه فقط ازش بدم اومدن رو پنهان نکنم. اینا رو گفتم که بدونین من به دویست‌هزار سال فرصت نیاز دارم تا شجاع و دلاور و آدمی که دوست دارم بشم بشم، قبل از اون به سراغ من اگر می‌آیید خواهشا نیایید یا سطح توقعتون رو دویست‌هزار سال پایین بیارید.