یکی از اتفاقای غم‌انگیز (در کنار فقر و جنگ و کشتار و آوارگی و گرسنه‌گی و ظلم به حیوانات) اینه که نمی‌تونی بقیه آدما رو بفهمی. یه همسایه داریم که کلاس قرآن می‌ذاره و فال‌گیری هم می‌کنه و به خاطر فال‌گیری همیشه کوچه شلوغه. من گفتم اگر اینجا بودم زنگ می‌زدم پلیس، که بیاد این بساط کلاه‌برداری رو جمع کنه که خب پدرم و بقیه مخالفت کردن. گفتم شما که صبح تا شب از این و اون انتقاد می‌کنین جرات روبرو شدن با همسایه‌تون رو ندارین. نمی‌تونم قبول کنم در ترسو بودن مقصر نیستن و بعد با خودم فکر می‌کنم چقدر در به دنیا اومدن من و اتفاقات بعدش مقصرن. حالا البته شکایت اون‌طوری ندارم که کار به دادگاه بکشه. زندگی هر طوری که باشه سخته. به هر حال صبحا که از خواب پا می‌شم سختمه ابتدای روبرو شدن مجدد با زندگی. مجموعه‌ی نیروهایی که بهم وارد می‌شه هیچ‌کدوم رو به تعالی نیست. می‌گن نیروی جاذبه ضعیف‌ترین نیروی موجود در طبیعته ولی از اونجا که همیشه به صورت کششی هست باعث میشه نیروی جاذبه‌ی تمام اجزای هستی با هم جمع بشه و جهان این‌طوری ساخته شده. من هم باید اعتراف کنم نیروهایی که من رو پایین می‌کشه و حالم رو بد می‌کنه کوچیکن ولی با هم متحدن. مثلا وقتی کسی به حریم خصوصیم احترام نمی‌ذاره دوست دارم محو بشم و از اول وجود نداشتم. باید سال‌های زیادی تلاش کنی که بقیه بفهمن کاری که می‌کنی اهمیت داره.

داشتم می‌گفتم، غم‌انگیزه دیگران رو نمی‌تونی درست درک کنی و بفهمی کجاها مقصرن. مثلا یکی از آشناها اینترنت رو در اختیار فرزند خردسالش گذاشته و این‌قدر متوجه نیست که باید یک کنترلی روی این قضیه داشته باشه. نمی‌دونم این پدر و مادر چقدر از روی ندانستن و چقدر از روی بی‌تفاوتی همچین اشتباهی می‌کنن. می‌خوام بگم شاید قسمتی از روحیات الان من به شجاعت نداشتن پدرم مربوط باشه و خب چقدر می‌تونست این طوری نباشه. دوست دارم در این مورد به یه نتیجه‌ی منصفانه‌ و درستی برسم. بعضی وقتا از اینکه متوجه بشم اشتباهی در حقم رخ داده و همه‌ی تقصیر گردن من نیست یک آرامشی بهم دست می‌ده و به خودم حق می‌دم کمی از کسی که اشتباه کرده ناراحت باشم و عذاب وجدان نداشته باشم.