ماها معمولا از ترس این که یه آدم شکست‌خورده به نظر برسیم کمتر حرف می‌زنیم یا حداقل من این‌طوری هستم. غم‌انگیز و البته باعث خجالته. بیشتر وقتا حس یه وزغی رو دارم که از نبودن سر سفره‌ی هفت‌سین ناراحته. یعنی به نظرم بقیه این‌طوری در موردم فکر می‌کنن. اهمیتی هم نداره. ولی خب ما برای یکی می‌نویسیم لابد. اون‌ روز داشتم به یکی می‌گفتم، البته نه اون یکی که براش می‌نویسم، یکی دیگه، که من خیلی از این‌که توی کوه باشم و مثلا با تفنگ بادی به سمت یه هدفی شلیک کنم یا دوستی رو داخل رودخونه بندازم و کِر کِر بخندم لذت نمی‌برم، گفتم آشنایی داریم که همیشه وقتی می‌خواد شوخی کنه در این مورد حرف می‌زنه که من می‌خوام یه زن دیگه بگیرم و صاحب‌کارم یه زن پول‌دار بود که هر روز صبح برای من چایی می‌آورد ولی من نگرفتمش و این صحبت‌ها، ولی این‌ها برای من بامزه نیست. تقریبا هیچ‌چی برای من بامزه نیست. گفتم من بعضی وقتا تو فانتزی خودم دوست دارم با یکی بشینم یه چایی یا یه قهوه بخورم ولی بعد می‌بینم به اونم علاقه‌ای ندارم و اون یه نفر که کنارشی مهمه نه اون چایی و قهوه و کوه و شوخی‌های بی‌مزه. حالا به هر حال گفتن یا نگفتن یه سری حرفا مهم نیست و فقط مهمه که کی اونو می‌خونه و وقتی می‌گی احساس وزغ بودن از نظر دیگران می‌کنی تو رو دلداریت نده و مثلا خودش هم صدای وزغ دربیاره و بگه این که بد نیست.

خیلی دوست دارم روشن‌تر حرف بزنم. چند روزی به سرم زده بود بردارم به یه سریا ایمیل بزنم و بهشون بگم در طول سال‌ها چه فکرایی در موردشون کردم. می‌دونین، مثلا شما با خودتون فکر می‌کنین اگه می‌شد با فلانی یه شام بخورین یا حتی باهاش ازدواج کنین یا حداقل امکانش رو مطرح کنین یا مثلا روی یک موضوع علمی با هم کار کنین یا با هم‌دیگه یه بار کوه برین، اینا رو هیچ وقت نمی‌گین. من دوست داشتم بگم. ماها بیشترمون آدمای مزخرفی هستیم و قبل از مطرح کردن این چیزای ساده باید صد در صد به هم‌دیگه اعتماد داشته باشیم انگار که شیشه‌ی عمرمون قراره بشکنه.