آشوب

از عبارت اینکه مردم درکم نمی‌کنند خوشم نمیاد. زیادی دم دستیه و خیلی مفهوم گسترده‌ای داره. مثل یه جای سیاحتی نزدیک شهر یا حتی وسط شهره که به همین خاطر دیگه جذابیتی نداره هر چقدر هم که خاص و قشنگ باشه. حالا واقعا هم به همه چیز اینطوری نگاه می‌کنم و اگه چیزی دم دست باشه ازش خوشم نمیاد، حتما باید روی قله‌ی قاف باشه. همیشه به نظرم می‌اومد واقعا قراره یه روزی به مقصد قله‌ی قاف یه سفری داشته باشم و از عهده‌ی همه‌ی چالش‌هاش بربیام. چه می‌دونم، چالش‌هایی شبیه طوفان و روزهای ابری و تاریک. دیگه در حدی نباشه که به کشتنم بده، مثلا با حمله گرگ‌ها و حیوانات وحشی نمی‌تونم کنار بیام. تو فیلماست که ملت از عهده این چیزا برمیان. به نظرم اگه در انتهای مسیر یه نقطه روشنی ببینم از عهده‌ی همه چیز برمیام ولی در حمله‌ی گرگ‌ها انتهای روشنی نمی‌بینم.

قرار شده با استاد جدید که دفعه پیش ازش صحبت کردم کار کنم روی پروژه‌شون. استاد خودم معمولا زیاد شگفت‌زده نمی‌شه و از کارام تمجید نمی‌کنه. شاید طبیعی باشه و نمی‌تونه که هر دفعه برای تمجید از من دویست هزار تا دراز نشست بره ولی خب معمولا آدما نمی‌دونن خوبن یا نه، بیشتر تو نگاه دیگران این مسئله رو جستجو می‌کنن. حالا شاید مثال به درد نخوری باشه ولی کسی که خوشگله معمولا این رو از طریق بقیه متوجه می‌شه وگرنه ماها همه‌مون فکر می‌کنیم خوشگلیم. شایدم دارم برعکس می‌گم و خودمون همیشه به درستی شک داریم که خوشگلیم یا نه، با یه مثال بی‌ربط شروع شد و داستان یک دفعه جدی شد. دیگه حالا این استاد اینطوری نیست و از کارم تعریف کرد. امیدوارم سرش به سنگ نخوره یا این چیزها برای من تکراری و بی‌مزه نشه. اینم چیزیه که بهش فکر می‌کنم. صبحا نیمرو با گوجه می‌خورم و دوستش داشتم ولی برام تکراری شده، باید یه مدت زهرمار بخورم که اشتیاقم به نیمرو برگرده. همین جاهاست که می‌فهمی بدیهی هستی.

بعضی وقتام حالا این فکرا رو می‌کنی ولی آخرش بی‌اهمیت می‌شی. یعنی برای خودت شبیه یه مورچه کارگر تو یه دشت بزرگ آفریقایی می‌شی که هیچ کس تا حالا اسمش رو نشنیده. مورچه حالا به کنار، اسم دشت رو کسی نشنیده. بعد حالا این مورچه داره سعی می‌کنه خونه‌ی جدیدی پیدا کنه که تو سایه باشه. من باشم تو همون آفتاب سوزان زندگی می‌کنم و سعی نمی‌کنم یه چیز منفی هزار رو یه درصد بهبود بدم. به نظرم آدما با بهبود تو زندگی‌شون افسردگی می‌گیرن. اینو حالا جدی می‌گم، یه واقعیت علمیه. خیلی وقت پیش تو یه کتاب جامعه‌شناسی خوندم، غم‌انگیزه ولی واقعیه. حالا البته نه اینکه اهمیتی داشته باشه و کشف بزرگی باشه. ملت بعضی وقتا برای خودنمایی از موضوعات علمی صحبت می‌کنن ولی من نه، همینطوری یه چیزی به ذهنم اومد که حالا یه ربطی هم به علم داشت. در نهایت با خودت می‌گی همه چیز همینه، حداکثر یه بهبود جزئیه. این جمله رو جایی نخوندم، از خودم بود.

چند سال پیش یه وبلاگی رو می‌خوندم که دوستش داشتم. آروم و غمگین و عمیق بود. وبلاگ من آروم نیست و همه‌ش دارم در مورد حمله حیوانات وحشی می‌گم و مثل یه نقاش دیوونه‌م ولی خب دوست دارم مثل اون بنویسم و تازه خوبیای خودمم بهش اضافه کنم. به نظرم باید آروم بشم، الان آشوبم.