- هایتن
- شنبه ۱۵ ژوئن ۲۴
- ۱۸:۴۴
- ۱ نظر
بعضیا صرف اینکه هستن و دارن به زندگی ادامه میدن خودش یه تلاشه ولی همه اینطوری نیستن، منظورم اونی هستش که مثلا تو یه سانحهای دست و پا و صورتش سوخته و خانوادهای نداره که ازش حمایت کنن و امیدی به آینده نداره و یه کمی باهوش هم هست و الکی نمیخنده. یعنی شاید حالا یکی بگه اتفاقا اونی که الکی میخنده باهوشه، من راستش مخالفتی هم با این گزاره ندارم ولی به نظرم همهی کارهای ما برای خودنمایی هستش یعنی اونی که الکی میخنده بیشتر شاید برای نشون دادن اینکه چقدر قویه و هیچ چی نمیتونه اونو غمگین کنه میخنده، یعنی این رفتارش در تعامل با دیگران شکل میگیره وگرنه حالا اگه این آدم تو یه جزیرهی دورافتاده تنها باشه برای چی باید الکی بخنده؟ به نظرم اونی که باهوش باشه همیشه تو یه جزیرهی دورافتاده تنهاست.
چند روزی هم هست دارم به این فکر میکنم که دیگه شفاف نیستم و نوشتههام گنگ شدن و به اونی که نمیخواستم تبدیل شدم و بقیه دارن تو شفاف بودن از من جلو میزنن، این جلو زدن بقیه بیشتر اذیتم میکنه و مثل اثبات قابلیت تحقق برای یه مسئلهی سخت ریاضیه. نویسندهها بیشترشون آدمای ماجراجویی بودن و در مورد اتفاقاتی که برای خودشون افتاده داستان نوشتن. مثلا همینگوی آفریقا و کوبا رفته و در مورد اونجا نوشته، حالا من اگه در مورد کوبا بنویسم مسخره میشه. آلبر کامو، سارتر، رومن گاری، تولستوی، جان اشتاین بک، همه این شکلی بودن و در مورد تجربههای خودشون نوشتن که احتمالا یه سریها رو هم ناراحت کرده. مثلا فرض کنید یه دختری تو فامیل و آشناهای تولستوی شبیه ماریا بالکونسکایای بدبخت بوده، حالا احتمالا تولستوی پیر شده بوده و احتمالا تو همون جوونیش هم به این چیزا اهمیت نمیداده ولی ماها اینطوری نیستیم و تازه به اندازهی اونا هم تجربههای متفاوت نداریم. یعنی اگه تولستوی یه خرگوشی باشه که تو کوه و صحراست ماها یه خرگوشی هستیم که تو آزمایشگاه رومون مواد شیمیایی و آرایشی و بهداشتی رو تست میکنن. میخوام بگم چه توقعی از این خرگوش دارین که بالا و پایین بپره. به هر حال من تلاشم رو برای خندیدن و ماجراجو بودن ادامه میدم.
این روانشناسا یه سری مولفههای شخصیتی دارن که با اونا آدما رو تعریف و دستهبندی میکنن، مثل اینکه مثلا برونگرا باشی اهل ریسک باشی آمادهی تغییر باشی و این چیزا. من از دستهبندی شدن خوشم نمیاد، شاید شما خوشتون باید ولی من اصلا خوشم نمیاد. حالا به نظر منم آدما دو دسته هستن، اونایی که میپذیرن و اونایی که سوال میپرسن. هیچ کدوم خوب یا بد نیستن و من وقتی که یه بار به برادرزادهم گفتم عمو جون من باید برم و بهم گفت بذار یه کارتون دیگه تعریف کنم بعدش، از این که ازم خواست و رفتنم رو نپذیرفت خوشحال شدم ولی خودم آدم اهل پذیرش هستم و سوال نمیپرسم. یک قسمتیش از روحیه قهر کردنم از دورهی کودکی میاد که چیز خوبی نیست و یه قسمتیش هم از اعتماد به نفس زیادم میاد که خب، میخوای بری برو، کی این وسط ضرر میکنه؟ این هم شاید یه مازوخیسمی هست که من دارم و دلم میخواد به بقیه ضرر بزنم، مثل اون درویش گدایی که به روستاها میرفت و اگه کسی کمکش نمیکرد به عنوان تنبیه ترکشون میکرد.