- هایتن
- دوشنبه ۲۹ فوریه ۱۶
- ۲۲:۱۹
- ۲ نظر
سلام
دیروز هم رفتم برای پیادهروی، با مرکبی روان (تاکسی را میگویم، ولمان کنید تو را به خدا) تا سید خندان رفتم. نقشهی مسیر برگشتنم را از قبل کشیده بودم قرار بود از خیابان شریعتی بالا بروم و از اتوبان همت و زین الدین عبور کنم و به هنگام برسم از آنجا پایین بیایم و وقتی به الغدیر رسیدم از پشت دانشگاه بیندازم تا در مسیر برگشتنم از میوه فروشی پشت خوابگاه میوه هم بخرم، تیزهوشی من از قسمت آخر نقشه پیدا بود. نقشهاش نکتهی خاصی نداشت همه چیز سرراست بود و به واقع هم تا سر اتوبان همت در خیابان شریعتی همینطور بود. خیابان شریعتی دست فروشهای زیادی داشت که لابد هر کدام داستان خودشان را داشتند. یک نفر خطاط داشت خطهای خودش را میفروخت آن طرفتر یک پارک هم بود که دو تا نوجوان دستفروش وسایلشان را کنار گذاشتند تا فوتبال دستی بازی کنند.
وارد اتوبان همت شدم نقشه را کاملا از حفظ بودم که بزرگراه اول صیاد است بعد امام علی است و بعد به هنگام میرسی خیلی بدیهی بود از خودم خجالت کشیدم که مسیرم اینقدر سرراست است. بزرگراه اول و دوم را رد کردم خیلی سریع داشتم پیش میرفتم قدمهایم را آهسته کردم و به هنگام رسیدم اول خیابان یک میدان کوچک بود که مجسمه سه نفر که انگار شهید شده بودند و در آسمان بودند وسطش بود چند تا عکس گرفتم و آن طرف خیابان از یک سبزیفروش پرسیدم (آهنگ عمو سبزی فروش، بله) اینجا هنگام است؟ گفت اینجا؟ گفتم بله اینجا، دوباره گفت اینجا؟ گفتم بله اینجا گفت نمیدانم والا، یادم نیست. تردیدهای من شروع شد اینکه نمیدانستم دقیقا کجا هستم هیجان انگیز بود یک کوچه جلوتر رفتم که شاید کسی را پیدا کنم که بداند و بداند که بداند. خوشبختیام آنجا بود که هیچ یک از خیابانها اسمی نداشتند مثلا همین میدان ارواح شهدا هیچ اسمی نداشت.
به خیابان عراقی رسیدم حالا اصلا نمیدانستم خیابان عراقی کجا هست فقط میدانستم باید به سمت پایین و راست بروم و به هیچ وجه به سمت چپ و بالا نروم. خیابان عراقی را پایین آمدم سمت راست یک خیابان بود به اسم کشوری که رفتم داخلش گفتم همین را تا ته میروم لابد به جایی میرسد راستش را بخواهید ترسهای اینطوری را دوست دارم و از آرامشی که هر لحظه منتظرم به هم بخورد متنفرم. مثل دیروز که ظهری خواستم نیم ساعت بخوابم و هر لحظه منتظر بودم یک نفر دری چیزی را به هم بکوبد که همین اتفاق هم افتاد. ماه رمضان سال پیش که تابستان بود و خوابگاه تعطیل شده بود بلوکهای دانشجویان کارشناسی خالی بود بعد از سحری میرفتم داخل بلوکها که کاملا تاریک و خالی از سکنه بود قدم میزدم. واقعا هم ترسناک بود اتاقهایی که خالی بودند درشان باز بود داخل اتاقها هم میرفتم.
خیابان کشوری را پایین رفتم و خدای من با چه صحنهای روبرو شدم به خوابگاه دوران کارشناسی ارشدم رسیده بودم. من واقعا نمیدانستم خوابگاه دوران ارشدم آنجا بود همیشه با اتوبوس میرفتیم دانشگاه و برمیگشتیم میدانستم مجیدیه است ولی من این بار از یک سمت دیگر آمده بودم که قبلا هیچ شناختی ازش نداشتم. به وضوح احساساتی شده بودم رفتم یک پنیر کوچک گرفتم از نانوایی کنار خوابگاه یک نان تازه گرفتم نشستم در پارکی که در آن قدم زده بودم گریه کرده بودم نان تازه با پنیر خوردم. روی یکی از تابها دختر خانم کوچکی داشت تاب میخورد و پدربزرگش پشت سرش ایستاده بود دخترک داشت با خودش حرف میزد انگار به یک جنگل رفته بود و داشت با حیوانات جنگل بازی میکرد بعد گفت یک نفر به من کمک کند یک نفر به من کمک کند میخواست پدربزرگش تاب را نگه دارد، با خودم گفتم دختر خانم برای شما خیلی زود است غیر مستقیم حرف بزنی، خوب بگو پدربزرگ تاب را نگه دار، یک نفر به من کمک کند یعنی چه؟ بعد هم یک آدم ساده مثل من پیدا میشود که میآید به تو کمک کند و هیچ چی دیگر، ضایع میشود.
+ عکس تابلوی خوابگاه است که بر روی پنجره ساختمان روبرو افتاده است، فکر کردید فقط خودتان بلدید غیر مستقیم حرف بزنید؟