۱۶ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۹ ثبت شده است

سی و شش و نیم

  • هایتن
  • دوشنبه ۹ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۴۴
  • ۲ نظر

امروز یکی از دوستان دروه‌ی لیسانسم برام غذای نذری آورد، یک تفاوتی در امروزم ایجاد کرد. بعد از ظهری نشستم فیلم روز واقعه رو دیدم. دوره‌ی نوجوانیم خیلی مذهبی بودم و هر هفته یک دعای توسلی بود که منزل شهدای شهر برگزار می‌شد و من هم با اینکه اهل هیئت و این‌ها نبودم ولی این هیئت رو می‌رفتم، تا حدودی متفاوت بود. به هر حال بدترین قسمت این هیئت قسمت عزاداریش بود که باید سر پا می‌ایستادی و سینه می‌زدی، دعای توسل رو می‌تونستی مثلا ادای تمرکز کردن رو دربیاری و سرت رو بذاری رو زانوهات بخوابی، البته بعضی وقتام دعا تموم می‌شد و ملت بلند می‌شدن برای سینه زدن و تو هنوز مشغول تمرکز کردن بودی. به هر حال یادم نمیاد یک قطره اشک هم  تو ابن هبئت ریخته باشم، الان خیلی مذهبی نیستم یعنی خودم در مورد خودم همچین تصوری ندارم و از قشر آدم‌های مذهبی هم بدم میاد، ولی اشکم لب مشکمه و برا امام حسین راحت گریه می‌کنم. نمی‌دونم شاید یه مشکل دیگه دارم که باعث شده دل‌نازک بشم، برم پیش یه روانشناس، شبیه اینایی شدم که وگان می‌شن. یه بار هم به واحد روانشناسی دانشگاه زنگ زدم که ازم پرسید چند سالته و این چیزها، با خودم گفتم عوضی تو دکتری گرفتی این چیزا رو از من بپرسی، خلاصه که احساس حماقت کردم. به هر حال معلومه که یه مرگیم هست، به روانشناس و اینام اعتباری نیست یعنی ترجیح می‌دم یه مرگیم باشه تا به روانشناس توضیح بدم سر صحنه مکالمه‌ی عبدالله با راحله کلی گریه کردم، اونم ازم بپرسه چند سالته؟

سی و هفت کشور نمی‌کنند امروز، بی‌مقالات سعدی انجمنی

  • هایتن
  • يكشنبه ۸ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۰۶
  • ۲ نظر

به سعدی فکر می‌کردم و اینکه چقدر باید فوق‌العاده باشی که در زمان سعدی از شعر گفتن پول دربیاری، یعنی احساس کردم سعدی زیادی غم نان کشیده و به این خاطر براش غصه خوردم، برای میزان فوق‌العاده بودنش غصه خوردم و اینکه احتمالن همین هم کافی نبوده و مجبور شده چند تا شعر سفارشی هم بگه، این کافی نبودن خیلی غم‌انگیزه. این دومین غصه‌ی عجیب و غریبی بود که تو این چند روز خوردم.

دوباره خوندن تئوری اطلاعات رو شروع کردم و امیدوارم این دفعه که آزادی خاطر بیشتری دارم به نتیجه‌ی بهتری برسم. ممکنه تا آخر عمرم مثل دن کیشوت به جایی نرسم، ولی از این تلاش‌هایی که کردم و شکست‌هایی که خوردم می‌شه یه فیلم طنز ساخت. یکی بود یکی نبود، یه منگولی بود که می‌خواست چند تا مسئله‌ی حل نشده ی مخابرات رو حل کنه و از بس دچار خودنابغه‌پنداری شده بود که با هیچ کس حرف نمی‌زد و به همین خاطر تا آخر عمرش مثل جوجه‌تیغی‌ها افسرده بود.

سی و هشتم

  • هایتن
  • شنبه ۷ سپتامبر ۱۹
  • ۱۰:۴۸
  • ۳ نظر

دیشب قبل از خواب کلی صدای دوبله شده داشتن تو مغزم حرف می‌زدن، حالتی شبیه اینکه بخوای تو بیداری خواب ببینی، می‌تونستم متوقفش کنم ولی تلاش زیادی هم لازم نبود برای پیش بردن این نمایش، همین شبیه خوابش کرده بود. به هر حال اتفاق خوبی بود، احساسی شبیه یه کشتی داشتم که تو بندر خالیش کردن. یک بار سر تعریف کردن یکی از خواب‌هام، یکی از خواننده‌هام رو از دست دادم. می‌گفت چطور خوابتون اینقدر دقیقه! اسم اون پست پشت دیوار مرزی بود. راست می‌گفت، خوابش به اون دقتی که تعریف کرده بودم نبود ولی روش ناامید شدنش از من برام جالب بود، ملت دنبال راه‌های ناامید شدن از من می‌گردن. بهانه برای ناامید شدن از من خواستین، بگین بهتون بدم. به هر حال، امشب شب هشتم محرم هم هست، می‌خواستم در این مورد هم حرف بزنم که همون‌طور که مشاهده می‌کنید نزدم.

سی و نهایتن

  • هایتن
  • جمعه ۶ سپتامبر ۱۹
  • ۱۱:۲۳
  • ۳ نظر

شبی پاشدم یه مقدار ظرف و لباس شستم و خونه رو بعد سالی مرتب کردم، مثل آتشفشان خاموشی که بعضی وقتا یک تقلایی می‌کنه من هم یک جرقه‌ای زدم. این رو برای ثبت در تاریخ نوشتم، چون دیدین که دانشمندا فعالیت‌های آتشفشانی رو ثبت می‌کنن.

امروز عصری که می‌خواستم نیم ساعتی بخوابم کلی با خودم می‌گشتم که یه کلمه فارسی پیدا کنم با نه شروع بشه، منظورم عدد نه هست، چیزی پیدا نکردم. خب چرا هیچ کلمه‌ای رو با نه شروع نکردین، مثلن به جای نهایتن می‌گفتین نوهایتن.

 

چهل بمون لعنتی

  • هایتن
  • پنجشنبه ۵ سپتامبر ۱۹
  • ۱۲:۲۲
  • ۱ نظر

فک کنم بهتر باشه دوباره نوشتن رو شروع کنم. اینکه بخوای هر چند وقت یکبار بنویسی بی‌فایده‌ست، اگر نوشتن فایده‌ای داشته باشه. یکی از معدود ویژگیهای خوبی که می‌تونم مطمئن باشم هنوز حفظش کردم اینه که به قولام عمل می‌کنم، اگر جدی گرفته باشمشون، بعضی وقتا یه حرف چرتی می‌زنم که جدی نیست، اونا حساب نیست. اگر خواستین بعدن دچار سوء‌تفاهم نشین همون لحظه ازم بپرسین این حرفت چرت بود یا جدی. به هر حال آدما بزرگ که می‌شن ویژگیهای خاصشون کمرنگ می‌شه. مثل یه بچه که ممکنه چشم‌ها و رنگ موی متفاوتی داشته باشه ولی کم کم از بین میره و مثل بقیه می‌شه، مثل صخره‌ای که رودخونه کم کم فرسایشش میده. مثلن چهل رو، روزگار فرسایشش می‌ده میشه سی و نه. حواسمون نباشه همینطوری میریم پایین تا بشیم صفر صفر صفر. شاعر میگه چهل بمون لعنتی.  

سی و هفت

  • هایتن
  • يكشنبه ۱ سپتامبر ۱۹
  • ۱۰:۱۶
  • ۳ نظر

پاییزی

عدد هفت رو دوست دارم. اینکه مجبور به نوشتن باشی هم بد نیست، چون به هر حال مجبوری بنویسی، قدرت انتخاب همیشه هم خوب نیست. من الان مشکوکم که چند تا از آثار ادبی بزرگ دنیا به اجبار نوشته شدن. صبحی داشتم به خوشبختی فکر می‌کردم، همه یک جور خوشبخت نمی‌شن. مثلا پروین اعتصامی احتمالن با چنگیزخان مغول خوشبخت نمی‌شد هر چند که پول و ثروت زیادی به دست می‌آورد و چنگیز هم کلی نامه‌ی عاشقانه گیرش می‌اومد. بعد از قضیه‌ی چنگیز و پروین داشتم به این فکر می‌کردم که آستانه‌ی خوشبختی آدما فرق داره. نمی‌خوام زیاد توضیحش بدم، ولی گدایی رو تصور کنید که از دختر پادشاه خواستگاری کنه و کلی هم با خودش فکر کرده باشه و خودش رو لایق بدونه ولی شنیدن جواب منفی هم براش بدیهی باشه و خیلی مثل خسرو و فرهاد پیگیر نباشه. به هر حال، گدای قصه‌ی ما جواب منفی می‌شنوه و بدون اینکه روحش خبر داشته باشه خودش رو بدبخت کرده، چون سطح آستانه‌ی خوشبختیش رو خیلی بالا برده و دیگه تا آخر عمرش هیچ وقت خوشبخت نمی‌شه. مگر اینکه در یک شب مهتابی یا یک صبح پاییزی و آفتابی، دختر پادشاه به سرش بزنه و بهش جواب مثبت بده.

باید وصیت کنم وقتی از دنیا رفتم مرا بالای یک کوه بی سر و صدا چال کنند. بادگیر باشد و ترجیحا در سایه‌ی یک صخره باشد قبرم. صخره‌اش بزرگ نباشد تا از افتادنش نترسم و هر روز صبح یک چوپان از آنجا رد شود تا حساب روزهای مردنم دستم باشد.
موضوعات
آرشیو مطالب
کلمات کلیدی
پیوندها