- هایتن
- جمعه ۲۹ می ۲۰
- ۰۹:۱۰
- ۹ نظر
روزهایی هست که نمیتوانم کاری بکنم و خودم را خسته میکنم. خستهگی ذهنی، احساسی که بعد از یک انتظار طولانی و بیخود به کسی دست میدهد. امیدوارم موسیقی حالم را خوب کند. میدانید، من دکترای فاز منفی دادن ندارم و در این زمینه حداکثر یک سرباز مرددم. یعنی وقتی میخواهم شلیک کنم دو دل هستم. میخواهم بگویم این حرفها از سر این چیزها نیست. دیدید تیمهای بزرگ بعضی وقتها به یک اشتباه ساده میبازند، زندگیام را به اشتباهات ساده میبازم. دیروز قرار بود یکی بیاید خانهام، کاری داشت. نیامد، شبش عذرخواهی کرد و به جایش امروز آمد. من وقتی منتظر یک اتفاقی هستم که دوستش ندارم حتی اگر اتفاق بیخودی باشد برایم انجام یک کار دیگر خیلی سخت میشود و حتی کابوس میبینم. شاید هم یک میلی به بیخود بودن دارم و اینها بهانه است.
به هر حال مهم نیست، با مربای انجیری که در یخچال داشتم یک شربت درست کردم و خوردم و خستهگیام رفع شد. یک مشکلی که دارم این است که دوست ندارم کارهای کوچک بکنم. مثلا اگر روزی در یک چاهی افتادم که خیلی عمیق نبود سختم است ازش بیرون بیایم. میدانم که هر موفقیتی محصول همین گامهای کوچک است ولی استراتژییست نیستم و از این لحاظ نفهمم و به گذر زمان و گامهای کوچک اعتقاد ندارم. از چیزهایی که با گذر زمان درست میشوند بدم میآید، اتفاقی که میتواند شگفتانگیز باشد با گذر زمان به یک چیز کاملا معمولی تبدیل میشود. ممکن است شیر و غزال با گذشت یک زمان طولانی با هم دوست شوند ولی مهم این است که همین الان همدیگر را در آغوش بگیرند. بعضی وقتها که تلاشی میکنم خودبهخود یک ناامیدی به من دست میدهد با خودم میگویم اگر هم روزی موفق شدی از کجا میفهمی این یک اتفاق طبیعی نبود و مثل قهرمانی یک خرس در مسابقات کشتی نبود.