- هایتن
- پنجشنبه ۲۱ می ۲۰
- ۱۶:۵۱
- ۹ نظر
وبلاگهای دیگران و نوشتههای گاهی قشنگشان را که میخوانم انگیزه برای نوشتن پیدا میکنم. یک جور حس مسابقه در من پیدا میشود که مثل آنها ولی بهتر از خودشان بنویسم. یوزپلنگی را تصور کنید که با همهی حیوانات مثل خودشان مسابقه دو بدهد، با خر مثل خر با گاو مثل گاو و با شترمرغ مثل شترمرغ و از همهشان ببرد. میدانید که، حیوانات مثل هم نمیدوند و مثلا خرها موقع سبقت گرفتن از همدیگر جفتک میاندازند، ما هم مثل هم نمینویسیم و من هم یوزپلنگ هستم. امروز کمی تاریخ مشروطه خواندم. بعد از اینکه فهمیدم دهخدا برای صوراسرافیل بعد از مرگش شعر گفته به این موضوع علاقهمند شدم. نمیدانم این چه آرزوی بیخودیست که ما داریم که اسممان در تاریخ بماند و مثلا دهخدا بعد از مرگمان برایمان شعر بگوید. بعد هم مثلا فکر کنید دهخدا کلی عمو و دایی و خاله و عمه داشته باشد که همهشان ازش انتظار داشته باشند بعد از مرگشان برایشان شعر بگوید. بعد مثلا میگفتند منظور حافظ از ساقی در این شعر عموی مرحومش بوده. امروز هم از این بابت ناراحتم. به نظرم اگر 200 هزار سال دیگر زنده باشم هر روز یک بهانه برای ناراحتی دارم. آدمها دو جورند، بعضیها بیش از حد جدیات میگیرند و بعضی هم کمتر از حد جدیات میگیرند. هیچکس به اندازهی کافی جدیات نمیگیرد و دائم تو را مجبور به توضیح دادن میکنند.
تازه امروز میخواستم در مورد کمتوقعی صحبت کنم. یک بار یکی بهم گفت هر کس بهت سلام داد عاشقت نشده. میگویند یک بابایی در بیابان گیر کرده بود و داشت از گرسنهگی میمرد. یک کاروانی از آنجا میگذشت، رفت بهشان گفت غذایی به من بدهید تا از گرسنهگی تلف نشوم. کاروانیان گفتند یک مقدار نان خشک هست، ولی این بابا قبول نکرد و گفت من هوس کباب کردهام. به هر حال کاروان بعدی هم متاسفانه آبگوشت داشت و بعدی هم قرمهسبزی داشت ولی آقا هوس کباب کرده بود. در نهایت هم کاروان آخری کباب داشت. نتیجهی اخلاقی این روایت این بود که پرتوقع باشید و به نان خشک راضی نشوید.
حساب چیزهایی که قبلا گفتهام و چیزهایی که قبلا نگفتهام و در آینده قرار بوده بگویم دارد از دستم در میرود. قبلا حافظهی خوبی برای این چیزها داشتم. اگر نوشتههایم برای کسی تکراری شد بهم بگوید یک دوئل با هم بگذاریم، دنیا برای دو تای ما کوچک است.