- هایتن
- يكشنبه ۳ می ۲۰
- ۱۱:۱۶
- ۳ نظر
پیرمرد از پیادهروی خیابان رد میشد و از مغازهدارهایی که بساطشان تا پیادهرو پهن بود کفری بود. میگفت قدیمها دو برادر بودند به اسم جبار و حتام. این دو برادر بودند و یک روستای آسایش، با همه بد بودند. از آسایش کوچ کردند و به یکهکندی رفتند. نمایندهی ارباب که یک پایش هم میلنگید به دیدن جبار و حتام رفت. این دو برادر هم به پایش بلند نشدند و نماینده ازشان ناراحت شد. جبار گفته بود اگر قرار بود پیش پای هر چلاقی بلند شویم باید صبح تا شب سر پا بایستیم. از یکهکندی هم کوچ کردند به حبش. خانهی نماینده را دزد زد و فرشش را بردند. بازپرس به سراغ این دو برادر رفت. حتام روی گلیمش ایستاده بود و وقتی بازپرس ازش پرسید فرش نماینده را شما دزدیدهاید؟ حتام گفت مرد حسابی اینی که من رویش ایستادهام گلیم است یا فرش؟
حالا یکی نیست به این مغازهدارها بگوید مرد حسابی، اینجا پیادهرو است یا مغازه؟