- هایتن
- جمعه ۲۳ دسامبر ۱۶
- ۱۱:۲۶
کرسی خانه را گرم نمیکند، خدایا من سردم است. نباید تا آن موقع زنده میماندم یک بار سرخچه گرفته بودم ولی زنده ماندم یک بار هم تب مالت گرفته بودم که آن را هم نیازی به گفتن نیست که زنده ماندم حالا البته عجلهای هم نیست، یک روز بالاخره میمیرم. شاید هم تا حالا مردهام، اینها که میگویم مال دوازده سالگیام است.
پدربزرگم صبح زود برای نماز بلند میشود و حواسش نیست در را باز میگذارد و آن مختصر گرمای کرسی از خانه خالی میشود. هیچ کدام جرأت نداریم چیزی بهش بگوییم البته بقیه به اندازه من سردشان نمیشود، من همیشهی خدا سردم است. چند ساعت مینشیند و نماز و دعا میخواند، برای تمام مردههای قبرستان فاتحه میخواند. در نهایت هم برمیگردد کنار کرسی میخوابد. ما اگر در را باز بگذاریم داد میزند پسره ی گور به گور شده، آن در خراب شدهی لعنتی عوضی را ببند.
من از پدربزرگم متنفر نیستم در واقع به شکلی وصفناپذیر عاشقش هستم اما او بسیار عصبانی و بدبین است و باعث میشود بعضی وقتها چند لحظهای، مثل بچهای که زیاد گریه میکند، ازش متنفر شوم. مادرم حق ندارد تا وقتی پدربزرگم هست خانه را جارو کند چون در این صورت پدربزرگم فکر میکند قصد دارد او را از خانه بیرون کند. خاکستر کرسی همه جا را میگیرد و خانه بوی تلخ جنگل سوخته میدهد. مردم میگویند زهرا به خانه اش نمیرسد، مادر من را میگویند.
وقت هایی که قهر میکند چند روزی میرود خانهی عمویم. پدرم از دست مادرم عصبانی میشود و پدربزرگم را بر میگرداند. میداند تقصیر مادرم نیست اما میترسد اگر کسی بفهمد پدربزرگم قهر کرده آبرویش برود. البته پدربزرگم هیچ وقت پیش عمویم بد ما را نمیگوید. یکی از چیزهایی که از خانواده ام دوست دارم این است که اگر اختلافی بین دو نفر پیش بیاید بین همان دو نفر میماند.
پدربزرگم همیشه هم اینطور نیست، فحش و ناسزا زیاد میگوید ولی مهربانیاش صادقانه است. دست روی ما بلند نمیکند، وقتی عصرانه میخورد بهم میگوید پسرم تو هم بیا بخور. دست روی سرم میکشد بهم نماز و قرآن یاد میدهد و اگر قهر کنم و بروم در طویله بنشینم دنبالم میآید، همیشه ازم محافظت میکند. تازه وقتی من عصبانی میشوم و سر برادر بزرگم، برزگر، داد میزنم خوشش میآید و میخندد.
+ این داستان واقعی نیست.