- هایتن
- پنجشنبه ۱۶ فوریه ۱۷
- ۱۰:۱۳
- ۷ نظر
سلام
امروز نزدیکهای صبح شارژ گوشیام تمام شد شارژش که تمام میشود یک نالهای میکند (یک ویبرهی کوتاه) و خاموش میشود کاری که احتمالا همه قبل از مرگ انجام میدهند. من دیگر نفهمیدم که نالهاش مال زنگش بود برای نماز یا مال آخرین نالهی قبل از مرگش بود، ساعت دیگری در خانه ندارم و کسی هم نیست ازش بپرسم. به هر حال بیدار شدم ولی بعدش فهمیدم نیم ساعتی به اذان مانده، این موضوع را بعد از اینکه گوشیام کمی شارژ شد و روشنش کردم فهمیدم.
ظهری خانه را جارو کردم و پنجرهها را باز کردم داشت باد میآمد و به نظر هوا خوب بود. طبقهی اول که هستم بین این همه ساختمان از بیرون چیز زیادی نمیبینم. سال قبل که خوابگاه بودم از اتاقمان برج میلاد دیده میشد. وقتی هوا آلوده میشد برج میلاد به زحمت دیده میشد و من افسردگی میگرفتم. وقتی باد شدیدی میآمد تمام آلودگی برطرف میشد و طوفان افسردگی من را هم با خودش میبرد. این اتفاق به ندرت میافتاد و برای من خیلی شگفت انگیز بود، به من احساس یک سوار گمشده در بیابان بعد از طوفان شن را میداد. با هم اتاقیها در مورد دیده شدن برج میلاد با همدیگر به تبادل نظر میپرداختیم. من مینشستم حساب میکردم با چند تا کولر میتوانیم این باد را به صورت مصنوعی ایجاد کنیم. این کار را با دقت بسیار انجام میدادم، هزینه ی زیادی دارد ولی ارزشش را دارد که با آن دیگر هیچ کس افسردگی نگیرد. آن روز در رادیو یکی از این متخصصان احمق ازدواج میگفت با معتادها و افسردهها ازدواج نکنید، با خودم گفتم اگر یک آدم افسرده این حرفها را بشنود حتما افسردهتر میشود. این حرفش من را یاد یکی از فیلمهای بروسلی انداخت که روی سردر یک رستوران ژاپنی نوشته بود ورود سگها و چینیها ممنوع است.
در مورد افسردگیام شوخی میکنم این کار را در مورد ضریب هوشیام هم انجام میدهم. آن روز در محل کارمان آسانسور خراب شده بود و باز نمیشد کلی تلاش کردم و مدام دکمه را میزدم که باز شود که باز نمیشد در نهایت به آبدارچی شرکت زنگ زدم و بهم گفت برو یک یا دو طبقه بالاتر بیرون بیا. یکی دیگر از بچهها که او هم در آسانسور گیر کرده بود خودش به عقلش رسیده بود و رفته بود دو طبقه بالاتر پیاده شده بود. من از هوش بالای او تعجب کردم و به مدیرمان گفتم من با این ضریب هوشیای که دارم اگر به فلانی زنگ نمیزدم تا شب داشتم همان دکمه را فشار میدادم.