دیروز مدیرمون ما رو برای ناهار دعوت کرده بود. ناهار خداحافظی بود و قراره به زودی عوض بشه. اینجور موقع‌ها آدم یه خورده عذاب وجدان میگیره. یک هفته قبلش من چند روزی سر کار نرفتم. قضیه از این قراره که برای یک پروژه‌ی بزرگ که به تنهایی انجامش داده بودم قول یه پاداش بهم داده بودند که با چند ماه تاخیر پرداختش کردن. از این اتفاقایی که تو ایران زیاد ‌می‌افته ولی من باهاش کنار نمیام. ازشون خواسته بودم پرداختش نکنن، بعضی وقتا ‌می‌زنه به سرم. به نظر خودم به اندازه کافی روی این درخواستم پافشاری نکرده بودم و مدیر هم متوجه پافشاری نکردن زیاد من هست، به هر حال با این موضوع کنار اومده بودم. وقتی ازم خواستن یک طراحی مفهو‌می ‌رو سه روزه آماده کنم درخواست واقعا غیر معقولی بود، اول این گزارش رو آماده کردم و بعد رفتم به سرپرستمون گفتم اگر پاداشی که بهم دادن رو پس نگیرن سر کار برنمی‌گردم، واقعا عصبانی بودم. چند بار بهم زنگ زدن و در نهایت یه جلسه گذاشتیم و بنده خدا مدیرمون قسم خورد این موضوع براش تموم شده و قرار نیست بابت اون پاداش انتظاری از من داشته باشه، با شرایط قرارداد سال جدید من هم تا حدودی کنار اومدن. وقت ناهار که داشت خدافظی ‌می‌کرد احساس کردم باید مهربون‌تر باشم. کلا خداحافظی و از دست دادن رو دوست ندارم. امکان نداره به طور کامل محو و نابود بشم و اگر قرار شد مثلا دیگه اینجا ننویسم یه ایمیلی چیزی از خود لعنتیم میذارم براتون.

شاید یک روز باید در مورد این خدافظی مفصل صحبت کنم یک بار به یکی گفتم اگه یه روز تو نباشی من می میرم، تازه فیلم رقص در غبار اصغر فرهادی رو دیده بودم احساساتی شده بودم. اون دوستم الان نیست، من بلوف زده بودم، همچنان زنده ام. ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود.