- هایتن
- چهارشنبه ۴ جولای ۱۸
- ۲۰:۵۰
- ۳ نظر
زوبی زوبی یک کبوتر خاکستری بود که هر جمله را دو بار تکرار میکرد. سوبی و روبی دوستان و همسایهاش بودند، روی درخت چنار مجاور. سوبی یک کبوتر سفید بود و روبی یک کبوتر قهوهای با گردن سیاه و سرخ که از او یک چهرهی مردانه ساخته بود. دیشب باد میوزید، زوبی زوبی صبح که از خواب بیدار شد سوبی را دید که روی زمین بالای لانهاش ایستاده. از شاخهی چنارش پرید و روی زمین کنار سوبی نشست.
- سلام سلام سوبی سوبی.
- سلام زوبی، صد بار بهت گفتم اسم من سوبی خالیه، نه سوبی سوبی.
سوبی حالش خوب نبود و به وضوح دل و دماغ زوبی زوبی را نداشت.
- می دونم میدونم سوبی سوبی، یه عادت قدیمیه، یه عادت قدیمیه. لونهت چی شده؟ لونهت چی شده؟ خراب شده؟ خراب شده؟
- آره دیشب باد زد انداختش، روبی رفته شاخه جمع کنه.
- درست نمیشه؟ درست نمیشه؟
سوبی مهربانتر شد و با لحن محبتآمیزی گفت:
- نه درست نمیشه زوبی زوبی، نه درست نمیشه زوبی زوبی.
زوبی زوبی یک نگاه به لانهی خراب سوبی انداخت. آن روزی که روی لانهی خودش گل و لای میریخت سوبی و روبی بهش میخندیدند. حق هم داشتند، گل و لای را ریزه ریزه با دهانش آورد و روی لانه ریخت، صورتش گل مالی شده بود. آنقدر گل و لای روی لانه ریخت که لانه به سهشاخهی درخت چسبید.
در آن لحظه حرفی برای گفتن نداشت ولی نمیخواست از آنجا هم برود، هر دو به لانهی خراب خیره شدند و بعد هم با پاهایشان شاخههای روی زمین را جابجا کردند، تا اینکه روبی از راه رسید. زوبی زوبی سریع گفت:
- سلام روبی، سلام روبی.
روبی شاخهای را که در دهانش بود زمین گذاشت و با بیحوصلهگی گفت:
- سلام زوبی زوبی،
خیلی سریع سرش را چرخاند و رو به سوبی پرسید چرا این شاخهها رو بالا نبردی، من که نمیتوانم همهی کارها را خودم به تنهایی انجام بدهم. سوبی بغضش گرفته بود و به حرفهای روبی بیتوجه بود. زوبی زوبی پرواز کرد و از آنجا دور شد و با خودش گفت من اگر بودم با سوبی سوبی مهربانتر بودم، من اگر بودم با سوبی سوبی مهربانتر بودم. بعد هم با خودش تکرار کرد بمیرم بمیرم بمیرم بمیرم. وقتی در اوج آسمان پرواز میکرد تکرار این کلمهی احمقانه برایش باشکوه مینمود.