- هایتن
- جمعه ۲۱ سپتامبر ۱۸
- ۱۱:۰۴
- ۱۰ نظر
دیروز و امروز آمدم پارک جنگلی. به خانه نزدیک است و بعید است در این مسیر گم بشوم یا کسی من را ترور کند. کلی عکس گرفتم و یاد سالهای اول دورهی لیسانس افتادم که بچهها بابت رفتن به کوه و دشت و رودخانه کلی هیجانزده میشدند اما برای من هیجانی نداشت. البته هنوز هم جزئیات تفاوت دارد و این خاطره فقط یک شباهت کلی دارد با وضعیت الان من. برای من حضور در این موقعیتها و لذت بردن از طبیعت هیجانی ندارد فقط یک لذت پیوسته است. همان موقع هم از همان چیزهایی لذت میبردم که الان میبرم. خوردن جوجه کباب برای ناهار برایم جذابیتی نداشت و برعکس اسباب مزاحمت بود ولی دیدن یک درخت شکسته برایم مثل ملاقات با تولستوی میماند.
نمیدانم. با آدمهایی مثل خودمان کمتر روبرو میشویم و این هم یک بدبختی است. مثل راسویی که در قفس زندگی میکند و مدام حال همه را به هم میزند. در محل کارم تقریبا با همه دشمنی دارم. تعهد ندارند و در ساعت کاری به مسائل شخصی خودشان مشغولند. گاهی از اینکه حتی بهشان سلام میکنم از خودم تعجب میکنم و این تردیدهای گاه و بیگاهم در حرف زدن و دنبال یک راه فرار گشتن به دمدمی مزاج بودنم تعبیر میشود. تحقه اینکه بعضی وقتها مجبوری در مورد اینکه این کشور لیاقت ماها (من و آنها) را ندارد باهاشان همدردی کنی.
حالم خوب است و شاید بتوانم برنامهریزی کنم ساعتهای اینطوری بیشتر داشته باشم. خودمان را کردهایم پارکینگی از فکر و خیالهای به درد نخور، نه کوهستانی از درههای سرسبز و تپههایی خاکی یا صخرهای با خارهای خشک و درختان سالخورده.