- هایتن
- جمعه ۱۰ ژانویه ۲۰
- ۱۰:۲۱
- ۵ نظر
امروز یک سر رفتم کرج، چند ماهی بود خونهی خواهرم نرفته بودم و قصد داشتم برم. در کنارش یه نامه هم بود که باید به پسرعموم که اونم ساکن کرجه میرسوندم، نگران بودم خواهرم فکر کنه به خاطر نامه اومدم نه به خاطر اون. به هر حال رفتم و آخر سر که میخواستم نامه رو بهشون بدم تا به دست پسرعموم برسونن سعی کردم بیاهمیت جلوهش بدم.
رفتنی تو مترو که بودم چند تا دستفروش با مرد میانسالی گرم صحبت شده بودند، مرد میانسال کنجکاوی میکرد و اونا هم مقاومتی نمیکردن حرف بزنن. مهدی بیشتر از 30 سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود. پیراشکی میفروخت و میگفت امروز بازار خوب نبود. پسر جوونی که شاید 20 سالش بود سر کارش میگذاشت و میگفت مثل یه غول وحشتناکی و مردم با تو دشمن شدن و از ما هم چیزی نمیخرن. واقعن هم قد مهدی بلند بود و بیشباهت به غولها نبود. یک صفی هم داشتن که هر کس آخر خط میرسید به نوبت دو تا دو تا سوار متروها میشدن. محمود که کلاس هفتم بود و آدامس می فروخت لازم نبود صف بایسته، هر مترویی میخواست میتونست سوار بشه. وقتی گفت من لازم نیست صف بایستم مهدی گفت آره فسقلی، تو لازم نیست صف بایستی. مهدی قبلن کارگر کابینتسازی بود. ماهیانه 400 تا 500 هزار تومان درآمد داشت. ولی کابینتسازی تعطیل شد و مهدی هم دستفروش شد. درآمد یک ماه مهدی از درآمد یک روز من کمتر بود. بعضی وقتا با خودم میگم بد نیست آخر هفته کارگری یا دستفروشی کنم تا کمکم به تدریج احمق نشم، اتفاقی که الان داره میافته. چند روز پیش یکی از همکارام که 3 سال از من کوچکتره یک خونهی میلیاردی خرید ولی خب بعضی وقتام از سر کار بیرون میره و ساعت نمیزنه، به نظرم چند درصد از خونهش رو با همین پولها خریده. حالا من سنم بالا رفته و جذابیتی برای کسی ندارم ولی به خاطر دنیا احتمالن هیچوقت اونقدر مزخرف نشم.
خواهرم میگفت یکی از همشهریهای ما آتیش گرفته و از دنیا رفته، تو خونهش گاز نشت کرده بود. احمد لال بود ولی خوندن و نوشتن بلد بود. لحظهی آخر که آمبولانس میخواست ببرتش مادرش اومده بالا سرش و گفته احمد دهنت رو باز کن ببینم زبونت نسوخته باشه، احمد هم دهانش رو باز کرده و زبونش رو نشون داده. نمیدونم چرا مادرش این کار رو کرده، خب احمد که از اول هم لال بود.
عصری یک مقدار سیب رو با فلفل و روغن کرمانشاهی سرخ کردم. چند وقت پیش تو منوی یک رستوران دیدم نوشته سیب سرخ شده، گفتم چه باکلاس و خریدمش ولی بعد دیدم سیبزمینیه. نابغهها سیبزمینی رو مخفف کرده بودن نوشته بودن سیب، مثل مثلن اسپای موز که مخفف اسپاسم مزمنه. شاید هشت سال پیش بود که در یک سایت یادگیری زبان با یه دختر آلمانی به اسم بهلا آشنا شدم. عکسش رو تو پروفایلش کج گذاشته بود. بهش پیام دادم هر دفعه برای نگاه کردن به عکست سرم رو 90 درجه میچرخونم. چند روزی صحبت کردیم، میگفت آلمانیا یه غذایی دارن که تو اون سیب رو سرخ میکنن. به هر حال امروز این کارو کردم، خوردمش ولی نمیدونم خوب شده بود یا بد، معیاری هم برای مقایسه نداشتم و خبری هم از بهلایی نبود امتحانش کنه.