- هایتن
- جمعه ۱ ژانویه ۲۱
- ۱۱:۵۵
- ۲ نظر
اشکان، کشتیگیر سابق، که جوان سیوپنج سالهی خوشتیپی بود و صورتش مثل کسی که با قطار تصادف کرده باشد تخت بود شلنگ قلیان بلندش را به دهان گرفته بود و دود غلیظش را مدام به هوا میداد. میگفت آغا من برای ساخت این باغ جون دادم، همین برق رو قاچاق کشیدیم. به جوان خدمتکارش که قدبلند و لاغر و بدقیافه بود اشاره کرد، هر هفته این به من زنگ میزد که ترانس سر کوچه ترکیده نصف موهای من سفید میشد. به وحید که همسن خودش بود و هر بار با یک لقب صدایش میکرد میگفت داش وحید اون زمین باغی رو برات میگیرم نمیذارم زمین دیگهای بگیری. بر اتوبانه، همسایههات آدمن، میدونی، اصالت دارن. اینجا بهار بیای ضف میری. من آدمشناسم این زمین برازندهی خودته وحید جان داداش. همسایههات همه مثل خودت محترم. بالایی دکتر فرجی رئیس مغز و اعصابه، اون کناری هم رئیس کارخونهی ببکه. جای دیگه رو نمیتونم بهت قول بدم ولی اینجا آدم هم کشتی خودم برات چالش میکنم، مردم اینجا با معرفتن آدم فروش نیستن عمو وحید. حالا این حاج صادق بیاد قیمت این باغ بغلم برات میگیرم، این آدم یه نابغهست. اینجا گاز نداره، زمینو کنده برای شهرک از لوله گاز گرفته، خدا عمرش بده حرفش درسته. این همسایهی ما عمو حجت رئیس بانک بوده، ببخشید دور از جناب، اهل بساطه، مرد خوبیه. سگهای کوچه رو دیدی که! خیلی دوستش دارن. اون سگی که من نازش کردم اسمش مامانیه. نامرد، مادر همهی این سگهای کوچهست. سالی دو بار فحل میشه. اون وقت این سگ دوبرمن خاکبرسر ما هر روز گوشت برهی پخته میخوره تا حالا یه شکمم نزاییده.
پیرمرد قدبلند و لاغر که رفتاری با عجله داشت و تند تند صحبت میکرد بعد از دست دادنی سرعتی و یک سخنرانی کوتاه که نیازی به ترس از کرونا نیست با سرعت روی مبل نشست و رو به اشکان گفت داداشمون چی میخواد؟ تا شنیدن جواب اشکان چایش را سر کشید اشکان گفت دنبال زمین میگرده حاجی. حاج صادق گفت میدونم، مثلا برای چی؟ اشکان گفت این شما و اینم داش وحید، داش وحید خودت بگو چی میخوای، پیرمرد بیصبر مثل بازپرس رو به وحید گفت داداش چی میخوای، مثلا باغ برا زن و بچه؟ وحید با دستپاچهگی گفت والا میخوام سرمایهگذاری کنم پیرمرد گفت مثلا چقدر؟ وحید قیمت زمینها را از صبح گرفته بود و پشت ماسکی که زده بود کمی نگران بود که جدی نبودنش لو برود گفت 4 تومن، منظورش 4 میلیارد بود. پیرمرد کمی آرام گرفت و به مبلش تکیه داد. چشمهایش را رو به سقف ریز و درشت کرد و چین پیشانیاش کمتر شد. صورت صاف و سیبیل چنگیزی سفیدی داشت که شجاعتی به صورت بچهگانهی لاغرش میداد. صدایش تیز و حملهکننده بود و موهای سرش نریخته بود و کت و شلوار کرمی با پیراهن راهراه سفید پوشیده بود و در مجموع خوش قیافه بود.
جملات بلند را نصفه رها میکرد و آخرش یک آره میگفت که یعنی مخاطب خودش فهمید. میگفت ما چون خیرین هستیم مثلا مدرسه میسازیم مجوز ساخت ملک را خیلی راحت آره. میگفت مثلا ما برای اینها کار انجام میدهیم آنها هم آره. اینجا مثلا همه قولنامهست ولی خودم سندش را آره. وسط جملاتش از مثلا زیاد استفاده میکرد. آقا باید بلد باشی کار کنی، مثلا من مدرسه دارم رفوزه زیاد داشت رفتم گفتم مثلا هر کس معلمش گفت در این یک ماه تغییر کرده بهش جایزه، مثلا یک تیشرت، آقا الان یک درصد رفوزه، آن هم اینها که میروند نامزد مامزد، آره.
اشکان که از صبح وحید را سر چند تا باغ برده بود و پیشنهادات دیگری داده بود مدام با حاج صادق موافقت میکرد. حاج صادق میگفت اگر مثلا بتوانی یک دکتری پیدا کنی من مجوز داروخانه رو آره. تو به حرف من گوش بده، آره. اشکان گفت حاجی حرفش ردخور نداره اگر گفت آن سوراخ گوشهی دیوار معارض دارد یعنی دارد اگر گفت درستش میکنم درستش میکند. حاجی گفت تو یک فروشگاه رفاه اینجا بزن مثلا ماهی صد تومن جایزه، پول بشمار آره. یک ملکی دارم پول اعیانش را ازت نمیگیرم فقط پول ملکش همون 4 تومن خودت. این کشور حسنی که دارد مثلا با رابطه و اعتماد همه کار، آره. مثلا من الان نمایشگاه خودرو دارم دیروز 4 تا ماشین فرستادم با ترن جنوب، اعتبار. از جایش بلند شد و به وحید گفت مثلا بعد از ظهر بیارش زمین رو، آره. به همان سرعتی که آمده بود رفت و اشکان یک پک دیگر به قلیان بلند چوبیاش زد و سهیل، خدمتکار قدبلند، پنجرهی خانهی ویلایی را باز گذاشت.